عالم پراز جنگ و تباهی ،زشت عالم
در کشتی امنیّتیم و شاد باهم
دنیای دشمن پست و دنیای هیاهو
سلّول وحشتزای ترس و مرگ هرسو
از بس که تخم زشتی و نامردمی کاشت
آلوده ی زشتی است از تخمی که میکاشت
اینسوی بازار است پای کار ملّت
بیزار از جنگ است و از کشتار ملّت
سی سال میسازد ،نشد آباد آوار
شد کار ملّت صبح و شب ،شب تا به صبح کار
دست خدا همراه جمع ماست یاران
مسئول هستیم از برای حفظ ایران
احمدیزدانی
قطره های باهم همچون رود در کوه و در است
در پریشانی گرفتاری وَ شاید بدتر است
گفتگو از درد احساس بدی می آورد
خامُشی بسیار عالی ،از سخن گفتن سر است
سینه هایِ پاکِ جای عشق طوفانی کجاست
چونکه فولاد آینه آینه گردد تماشا بهتر است
عاقلان را چون نگفتن التیامِ دردهـاست
بهترین جایِ جهان در امنیت گوش کر است
تا قناعت هست دیگر خفّت و خواری کجاست؟
چون مگس بالا نشیند توسری ها برسر است
روی خوش درمان کند بسیاری از دردو مرض
حُسن خُلق آبیست که بر آتشِ دردِ سـر است
نازنینم ،می زدن از چشـمِ مستِ تو شفاست
مهربانی نگاه تو مرا افسونگر است
احمد یزدانی
روزگاری عجیب را دیدم
حرفها بود حرف بدبختی
دستِ دوری میانشان حاکم
با تظاهر به عمق خوشبختی
فاصله بود از زمین تا ماه
روح خودخواه حاکم همه جا
با تغیّر نگه گره میخورد
حرف عشق بود حرف بیمعنا
عشقِ بیچاره بود بازیچه
داغ بازارعشق ورزیدن
همه انگار عاشق و واله
با تظاهر به بحث ارزیدن
آی آدم که ظاهرت عاشق
و به عشق است بسته دنیایت
میدهی پای مهر خود تاوان
یا به امّید سود سودایت
عشق آتش بود ،تو میدانی؟
میکند غرق خود اسیرخودش
تا کجا میروی تو با عشقت؟
میکند او تو را فقیر خودش
بازهم میکنی تو همراهی؟
بازهم میروی تو در راهش؟
میبرد او تو را به مرز جنون
حاضری تا روی به همراهش؟
لاف را وابنه و عاشق شو
هستی خود بده به گوهر عشق
او تو را میبرد به بدنامی
میزند گوهرت به جوهر عشـق
امتحان میشوی تو با سختی
طاقت آورده ای اگر، مردی
یادِ تو باشد این سخن از عشق
عشق آتش بود نه دلسردی.
احمدیزدانی
با دیدن چشم تو معنا می پذیرم
چشمانِ من ،من بی تو معنائی ندارم
عشقِ من و دور از من و بی توغمینم
بی عشق روی تو که رویائی ندارم
امروز دستم را بگیرو یادِ من باش
هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم
من رودم و جاری به صحرای کویرم
در حسرتت رویای دریائی ندارم
رفتن فقط در جستجویت لطف دارد
بی تو برای رفتنم پائی ندارم
در آرزوی تنگ آغوشت گرفتار
من عاشق و در عشق پروائی ندارم
آه ای امید جاریِ در لحظه هایم
من در نبود تو تماشائی ندارم
احمدیزدانی
کرد بلبل زِ عشق خودداری
گفت پروانه از دلِ آتش
تا کجا؟کِی؟ سکوت اجباری
عشق یعنی بسوزی و باشی
و بگوئی که دوست میداری
احمدیزدانی