اشعار احمدیزدانی

اشعار ذخیره و بازنگری نشده احمد یزدانی

صاحبان تاریخ جهان

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۹ ب.ظ

هســـت تاریخ جهــان با مـــا عــجین

هندو ایران و عراق و مصـــرو چین

غربِ وحشی ،لات و ولگردو خراب

در خیــــالـــش میـــزند مــــارا زمین

چون ندارد ریشه و بی ریشه اســــت

می نشینـــــد بر بزرگـــان در کمیـــن

خورد مـال هنــــدو مصـــر از ابتـــدا

در عــــراق او کـــرد غارت همچنین

مـــانده تنهـــا خاک ایران ،خاک چین

گفتـم این را ،صبـر کـــن آخـــر ببین

خـــواهشــاً یک سـر به تاریخت بزن

تا ببینـی گفتــــــه هـــــــــایم ، نازنین

راهِ حل ،علــم است و تولیدو عمــــل

تا خــــورد اردنگی از ملّــت ، همین

شب و جاده

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شب سیـــاه بودو در آن آرامشی همراه بود

آسمان غــــرق ستـــاره ،ماه قرصِ ماه بود

از صــــدایِ قیــژِ جاده ،شِکوه و دادِ موتور

میتــــوان فهمید آنشب بخت من در چاه بود

مــــن ، شب و جاده وَ از آغازِ روزِ قبل راه

خستگی در جانِ مــن بیمارو حرفش آه بود

غـــولی از آهن درآن اموال مردم خفته بود

ترس مـن از وحشت دزدو خطر در راه بود

تن به تقـــدیرو قضــــا دادم و بودم رهسپار

در میـــــان شــــب نگهــــدارم فقــط الله بود

رفـت شـــاهیـــن خیالــــم تا به دورو بال زد

تابلوی ذهنـــم پدر بودو غمی جــــانکاه بود

او که در تنهائی از اوّل به غربـت رفته بود

قصــــدِ او آوردنِ سرمــــایه هــا با جاه بود

برکتـــی از رفتنش در آنزمــــان آمـــــد پدید

حاصلش تغییـــر وضــــع و قدرتی ناگاه بود

بیوفـــائیهــــای بعــــد از او برای نســــل او

دردو رنجی سخــــت بودو  کارِ ناآگـــاه بود

او بزرگی کردو رفت و یادگاران مانده است

جــایگاهش در بهشت و وعده از درگاه بود

بیــــوفایان مبتلا گشتند بر اعمــــال خـــــود

وعده ی خالق درست و با عمل همـراه بود

احمدیزدانی

کوتوال

(kootevall)


روباه و غازها

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ب.ظ


یافت روباهـی مجــــال مـــــوعظــــه

کرد برپا قیل و قــــال مـــــوعظـــــه

غازهــــا خــــــوشحال پای منبــرش

او سخــــن میگفت از اسب و خرش

گوشهــــــا را داده بر حرفهـــــای او

غــــــرق در زیبـــــــائی لبهـــــای او

خوشخرام و چاق و زیبـــــا بوده اند

باب دندانهــــــای روبــاه بـــوده انـد

نقشه هـــایش بود عـــــالی و تمیـــز

بود فکــــرش خــــوردن غـــاز لـذیذ

صاحب غــازی از آنجــــا میگذشــت

دیــد جمعیّـــت و روباه را به دشــت

او به منبر رفتـــــه بودو گـــــرم بود

آرزویـــش لقمـــــه هــــای نــرم بود

هرچه از مکــرو ریا در جیب داشت

لابلای جمله هــــــایش میگـــــذاشت

از جفـــــــا و ظلمهــــــا فریاد داشت

از وفـــــا میگفـــــت تا دریاد داشــت

رفت صاحب غاز در آن جمع و گفت

چشمهـــا را باز باید کـــــردو خفـــت

گــــور خــــود گم کن و از اینجا برو

هســــت اینجا جای مــــــا یا جای تو

خورده ای بسیار از این ده خــروس

از نـــژاد لاری و از تـــرک و روس

دام تـــزویـــرو ریـــا انــداختـــــــــی

در میان غــــــازهــــــایم تــاختــــــی

نقشـــه اینبـــار از برای غــازهاست

جشن تو حتماً بدست من عــــزاست

مــن تورا دیریســـت دارم در نظــــر

نقشـــــه هــــا دارم برای تــو به سر

بارهــــــــا دزدیــده ای از مــــرغ ده

کـــــــرده ای این دهکــده ماتمکـــده

مــاهمـــه آگاه شـــــدیم از کـــار تــو

هســـــت پیـــــدا شیــوه و رفتــار تو

هـــر زمــان روباه نصیحت میکنــــد

ادّعـــــای خیــــــرو حکمـــت میکنـد

مطمئن هستیم قصدش جدّی اســــت

سرقتِ غازو خروسان حتمــی اسـت

کار دزدی در رگ و خون تو هســت

راه کسب و کارو قـــانون تو هســت

گرم کــــــرد او با سخــــن بازارهـــا

آمــــدند ســــگ هـــــا و کارو زارها

ابتــــــدا دورش گـــــرفتنــــدو سپس

حمله کــــردندو زدندش یک نفــــس

او کتک را خـوردو برجایش نشست

دست و پایش از کتک هردو شکست

سالهـــــــا در آن حــــوالی غــــازهـا

راحت از دســت طمـــــع ، آوازهــــا

خوانده در هــــر آبگیــــری با صفــا

مینمـــــودند جان سگهـــــا را دعـــا 

احمدیزدانی

کوتوال

(kootevall)


از انقلابم دفاع میکنم

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

 

طعنه می زد در گذرگاهی جوان

می نمود امیالِ دشمن را بیان

چون به سنّش کشوری آرام داشت

در خیالش او نمائی  خام داشت

ساده و خوش باورو پاکیزه بود

دوستی با دشمنان را گفته ،ســود

چون چنین گفت او ،به او گفتم شما

بشنو اکنون از زبانم ماجرا

با دلیل و منطق و اسنادِ راست

شرح دادم قصّه را بی کم و کاست

حرفهایم را چنین گفتم به او

با زبانی تازه کردم گفتگو

!!!هموطن کشورت پر از پستی

کرده بیگانگان در آن مستی

ما همه یک قبیله ، یک جوریم 

وارث دردو رنج ناجوریــم

اعتمادی که شد به خائن ها

شده اسباب غارت آنها

نسل در نسل ، از پدر به پسر

شاه بود چون خدا برای بشر

نوکری کرده ملّت ،آنها کیف

گشته هر ثروتی از آنها حیف

مثلاً شاه بوده اندو بزرگ

آدمی باطناً ، دقیقاً گرگ

رشتۀ پاکِ جانِ کشور را

داده دست جهود و چون آنها

کرده وابسته هرچه لازم بود

زده بر جیب خود از آنجا سود

در زمستان سوئیس و در اسکی

وقتِ گرما ونیزو با ویسکی

نوکر انگلیس و آمریکا

پادوی صهیونیست و اربابا

چه جوانان پاک و آزاده

پیرمردان مقتدر، ساده

پسرو دختران غیرتمند

داده جان تا وطن زند لبخند

قرنها طول رنج ملّت شد

گاه با ضعف و گاه شدّت شد

همه قرتی شدیم و غربی ما

بود تصمیـم ما از آمریکا

داشت تحقیر ما هزار علّت

نقطه ای هــم نبود یک ملّت

نسل ما با شرافت و غیرت

پا بمیدان نهاد با عزّت

خواب و خور شد حرام بر ماها

جان نهادیم در کفِ دست ، ما

نخبگان قوی و دینداران

دست در دست ملّت و یاران

یاعلی گفته با توکّل ها

در جلو بود رهبری دانا

پاک مردی حقیقتاً کامل

بود در قلب ملّتش منزل

همه عاشق شدیم و دلداده

جان نثاران حق و آزاده

فکرما فکر کشور ایران

از تشیّع و از مسلمانان

بوده اقوام گونه گون در راه

چون برادر شده همه همراه

تا کـــه خـورشیـــــــد انقلاب آمــــــد

آفتــــــــــاب از پــــس حجـــاب آمــد

قرن ها بوده شـاه هـــــــا حاکــــــــم

بحث تغییرو خـــــــون به هـــم لازم

فـــــــرصتی لازم اســت تا تغییــــــر

بشـــــود در همـــــــه شئون تکثیــر

بحـــث تغییـــــر و ســاختن باهــــــم

وقــــــت بسیــارو صبر خواهد هـــم

این سخن از گـزاف و بیراه نیســـت

نپــــــــذیرد کســی که آگاه نیســـــت

بر اســــــاس سفــــــارش قـــــــرآن

صبــــر باشــــــــد مــــــــرام دانایان

نــرود یــادمــــــــــان از آن ذلّــــــت

روزگــــار حقــــــــــارت و خفّــــــت

نســــــــــل دوّم و ســــــوّم نهضــت

همــرهی کـــــــــرده با تــز ملّــــــت

ریشـــــــه هـــــای ستم زجــا کندیـم

جای آن بذر عشــــــق افشـــــــاندیم

نازنین ، قطــــــع دســـــت از دزدان

بــود کــــــــــــاری بــزرگ در ایران

سالها کشــور اســــت و تغییـــــرات

پنجه در پنــــجۀ ستــــــم فی الــذّات

دشمنــــــــان هــم یواشکی ، گاهــی

زده ضـــــربـه بــرای بدخـــــواهــی

حــــقّ و باطل همیشه در جنگنــــــد

بر ســـر نام و ننــــگ میجنـــــگنــد

عدّه ای هــــــم بفکــــرخــود هستند

خـــورده مــال حــــــــرام و بدمستند

کـــــن تصـــــوّر درخــــــت زردآلــو

یـــا گلابــــی و بِـــه  ویا آلــــــــــــو

میدهد میـــــوه های گــــــوناگـــــون

خــورده از آن و جان شود گلگــون

چنــــــــــــدتــائی خــــراب هــم دارد

چند کـــرم خـــورده هم ببـــــــار آرد

انقلابـــــــــی به این بزرگـــی هـــــم

چنــد دزدش شــــدند قاطــــی هـــــم

چـــــاره برخــورد ســـخت با دزدان

نه کــــه قطــــــع درخـــت از بنیــان

راه حل قطــع دست دزدان اســـــــت

قطـــــع دستان دزد آســــان اســـــت

نــه کـــه از انقـــلاب بدخــــــواهــی

گفتـــــن بــد از آن به خــودخواهــی

اینهمـــــــه بوم و بر شـــــــــده آباد

اینهمــــه ذهــــــــن هــــا شــده آزاد

تا به مقصد نمــــانده راهــی چنـــــد

دشمنـــان در کمیــــن مـــــا هستنــد

چـــاره ی کار دست یکرنگی اســت

باقیش حـرف و جای دلتنگی اســت

تا رسیــــدن به نقطــــه ی مطلــوب

مانده یک یاعلی جــــــدّداً خـــــــوب

احمدیزدانی

کوتوال

(kootevall)

 

برای پدرم

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ب.ظ

قـــوقنوس دل مـــن با سفـــرش زد پرپر

شــــده از شعلـــۀ او پُر همۀ کوچه و در

هیـــزم آتش جانم همـــه از خاطــــره ها

بوی گُـــل با سفـــــر گـل نرود از دفتـــر

خاطـــراتی که در ایّام و همـــه لحظۀ آن

همچوخون رگ تاک است به پیمانۀ دهر

آن اُبُهـــت و صفــا همــرهِ با کارو تلاش

رفت همــراهِ دگـر عشق و صفا با ساغر

از لــهیــب تن تبـــــدارو غمـــش یاد آرم

و مرامی که ازآن هست سخنها در شهر

نازِ یک کـــوچۀ بن بست بزرگان کهـــن

میکشیــدند به عـــــزّت و رضایت با سر

یاد ایشان زده آتـش به همه هستی و دل

خون شدازدوری رویـش ودرختان بی بر




عالم پر از جنگ و تباهی زشت عالم

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ب.ظ

عالم پراز جنگ و تباهی ،زشت عالم

در کشتی امنیّتیم و شاد باهم

دنیای دشمن پست و دنیای هیاهو

سلّول وحشتزای ترس و مرگ هرسو

از بس که تخم زشتی و نامردمی کاشت

آلوده ی زشتی است از تخمی که میکاشت

هرروز در یک کشوری برپاست ماتم

از مکر شیطان و رفیق غاصبش هم

اینسوی بازار است پای کار ملّت

بیزار از جنگ است و از کشتار ملّت

سی سال میسازد ،نشد آباد آوار

شد کار ملّت صبح و شب ،شب تا به صبح کار

دست خدا همراه جمع ماست یاران

مسئول هستیم از برای حفظ ایران

احمدیزدانی

 

قطره های باهم همچون رود در کوه و در است

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ

قطره های باهم همچون رود در کوه و در است
 در پریشانی گرفتاری وَ شاید بدتر است
گفتگو از درد احساس بدی می آورد
 خامُشی بسیار عالی ،از سخن گفتن سر است
سینه هایِ پاکِ جای عشق طوفانی کجاست

چونکه فولاد آینه آینه گردد تماشا بهتر است
عاقلان را چون نگفتن التیامِ دردهـاست
 بهترین جایِ جهان در امنیت گوش کر است
تا قناعت هست دیگر خفّت و خواری کجاست؟
چون مگس بالا نشیند توسری ها  برسر است
روی خوش درمان کند بسیاری از دردو مرض
حُسن خُلق آبیست که بر آتشِ دردِ سـر است
 نازنینم ،می زدن از چشـمِ مستِ تو شفاست
  مهربانی نگاه تو مرا افسونگر است
                                                                                       احمد یزدانی

 

روزگاری عجیب را دیدم

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

روزگاری عجیب را دیدم

حرفها بود حرف بدبختی

دستِ دوری میانشان حاکم

با تظاهر به عمق خوشبختی

فاصله بود از زمین تا ماه

روح خودخواه حاکم همه جا

با تغیّر نگه گره میخورد

حرف عشق بود حرف بیمعنا

عشقِ بیچاره بود بازیچه

داغ بازارعشق ورزیدن

همه انگار عاشق و واله

با تظاهر به بحث ارزیدن

آی آدم که ظاهرت عاشق

و به عشق است بسته دنیایت

میدهی پای مهر خود تاوان

یا به امّید سود سودایت

عشق آتش بود ،تو میدانی؟

میکند غرق خود اسیرخودش

تا کجا میروی تو با عشقت؟

میکند او تو را فقیر خودش

بازهم میکنی تو همراهی؟

بازهم میروی تو در راهش؟

میبرد او تو را به مرز جنون

حاضری تا روی به همراهش؟

لاف را وابنه و عاشق شو

هستی خود بده به گوهر عشق

او تو را میبرد به بدنامی

میزند گوهرت به جوهر عشـق

امتحان میشوی تو با سختی

طاقت آورده ای اگر، مردی

یادِ تو باشد این سخن از عشق

عشق آتش بود نه دلسردی.

احمدیزدانی

با دیدن چشم تو معنا می پذیرم

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ

با دیدن چشم تو معنا می پذیرم

چشمانِ من ،من بی تو معنائی ندارم

عشقِ من و دور از من و بی توغمینم

بی عشق روی تو که رویائی ندارم

امروز دستم را بگیرو یادِ من باش

هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم

من رودم و جاری به صحرای کویرم

در حسرتت رویای دریائی ندارم

رفتن فقط در جستجویت لطف دارد

بی تو برای رفتنم پائی ندارم

در آرزوی تنگ آغوشت گرفتار

من عاشق و در عشق پروائی ندارم

آه ای امید جاریِ در لحظه هایم

من در نبود تو تماشائی ندارم

احمدیزدانی

 

راز عشق

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ

شمع و پروانه بوده با گلهـا

 

کرد بلبل زِ عشق خودداری

 

گفت پروانه از دلِ آتش

 

تا کجا؟کِی؟ سکوت اجباری

 

عشق یعنی بسوزی و باشی

 

و بگوئی که دوست میداری

احمدیزدانی

اشعار احمدیزدانی

در این وبلاگ اشعار گاهاً خام و بازنگری نشده که ممکن است دارای عیوبی هم باشند از شاعر معاصر احمدیزدانی با تخلّص کوتوال در دسترس علاقمندان شعرو ادب فارسی قرار دارد

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی