به کنج خلوت تنهائیم با خویش درگیرم
درون سینه ام دربند دارم عشقِ عالمگیر
به یک چشمم جهانی سوخته از فتنه ی شیطان
تمام سرزمین ها چون کویر از وحشت تکفیر
شیاطین جمع و شیطان بزرگش جنگ افروز است
جهان افتاده در دامش و گشته بارها تحقیر
نه امّیدی ،نه آوائی،چراغی نیست تاریک است
دراین وحشت سرای تیره تر از قبرها ،دلگیر
تنید انسان به دست خود به دور خویش از تاری
که هرتارش به روح و فکر او افتاده چون زنجیر
برای قبضه عالم اطاق فکرها دارند
تمام راهها در یک مسیرو راه حل ،تزویر
به چشم دیگرم بیدار شد دنیا و آماده
برای حقّ خود با جانفشانی میکشد تصویر
بپا هستند و با شیطان نبردی دائمی دارند
وَ در احقاقِ حقّ و جنگ خود سرسخت و دامنگیر
ندارند ترسی از تاوان برای کارزار خود
نبردی سخت با شیطان و با او رُخ به رُخ درگیر
غمِ چشمانِ آنها انتظارو سینه ها عاشق
چو آهن سخت و چون دانه برای رشدشان پیگیر
سحرخیزندو فریادی رسا دارند هر جمعه
بیا ای آخرین تیر از کمان شیعه با تکبیر.
#احمد_یزدانی
سگ و گربه دگر ضرب المثل نیست
کچل دیگر به فکر موی سر نیست
تمام فکرها مال است و ثروت
به جز ثروت ملاکی بر هنر نیست
اگر اموال داری تو بزرگی
حرامی یا حلالش در نظر نیست
اگر داری لباس نو وماشین
موفّق هستی و خاکت به سر نیست
بهشت هم عرضه میگردد به بازار
دیانت در خرید مدّ نظر نیست
در این مکّاره بازار دورنگی
دعا را در دل خالق اثر نیست
نشانی نیست از تغییر اوضاع
شب دیجور را قصد سفر نیست
برای مالداران قفل ها باز
کلیدی جز ریال بهر خطر نیست
عجوز زشتِ ثروتمند زیباست
به زیبای فقیر جز یک نظر نیست
اگر بیچاره زیبا شد ،خراب است
بجز چشم طمع چشمی دگر نیست
به وقت حرف اهل خوبی و خیر
سخن آسان ؛عمل را بار و بر نیست
#کوتوال_خندان
#بنیاد_امام_جواد_ع
@ahmadyazdany
چون شعله ای که بیفتد به جان باغ
آتش کشید همه ی آشیان من
هرجا که پانهاده و آرام بوده ام
آمد و تیره نمود آسمان من
کردم یقین که چو اهریمن من است
مأمور بی ثباتی روح و روان من
من در جهاد دائمیم با هوای او
مثل خوره شده در جسم و جان من
محکوم هستم و او مثل قاضی است
تیر نگاه وی و آهوان من
من در جهاد اکبرو او دشمن من است
این است قصّه ی من با زبان من.
احمد یزدانی
ماه زیبای سرکشیده ز یاد
صوت داوودی قبیله ی باد
شورو گرمای صبح خاطره ها
نور شمع مسیر غارت باد
رنگ و بوی خوش توانستن
دست تا آسمان بلند ، فریاد
روشنائی در عمق تاریکی
در تحمّل و سوختن استاد
ای خداوندِگارِ چهچههِ ها
قدّ رعنایِ سَرو ، چون شمشاد
قاصدِ شادیِ زمانه سخت
روحِ آواز شور تا بیداد
میکنم از خدا گدائی ، تا
غمِ چشمان تو شود آزاد.
با نگاهت ترک دین و ترک ایمان میکنم
نیّت روزه به روز عید قربان میکنم
می نشینم در کلاس روزهای عاشقی
دل خوش از اندیشه های باز باران میکنم
میدهم برباد خرمن شعله بر آن میزنم
دود را من قاصد پیغام پنهان میکنم
وعده گاه عمر خود را میکنم چون کلبه ای
منتظر در آن نشسته فکر عصیان میکنم
میشوم صیدی بدامت با کمال میل من
وصف صیّاد نگاه تو فراوان میکنم
چشم تر را مینمایم غرق شور زندگی
اشک را با خنده تقدیم تو ای جان میکنم
من سخن از سختی زندان نخواهم گفت هیچ
بندهای دست و پا را از تو پنهان میکنم
سالها در حسرت آبم بدنبال سراب
تشنگی را با تماشای تو جبران میکنم
رنگ آرامش نخواهم دید من در غیبتت
در خیالم با نسیمی از تو طوفان میکنم
در گذرگاه خطرها امنیت گل میدهد
منتظر میمانم و یاد گلستان میکنم
تو بیائی میرود سختی پی کاری دگر
رنجها را با نگاهت سهل و آسان میکنم
امرکن ای یاغی سرکش منم فرمانبرت
من اطاعت از شما را با دل و جان میکنم.
احمدیزدانی
این شعر را در سال 1358 زمانی که مدیر مدرسه ی راهنمائی تحصیلی مختلط در سیمین دشت بوده و بهمین جهت سعادت کسب فیض از محضر استاد امیری فیروزکوهی را که بعد از پیروزی انقلاب بیشتر از قبل در سیمین دشت میماندند داشته ام سروده و اکنون پس از تقریباً 36 سال با مختصر ویرایشی منتشر مینمایم
پیچیـده و از او گـــره ای کــور به جا مــاند
در منظــــرِ تاریخیِ ما گـــــور به جا مــــاند
بی علـــم نشست او به ســـرِ میزِ قضــاوت
یک مـــزرعه ی سوخته و عور به جا ماند
کو قــدرتِ ساواک و نصیری؟ به فنـــا رفت
بارِ کج و یک مقصدِ ناجـــــور به جا مــــاند
با عـــــزّتِ بیگانه و در غــــــربتِ مــــــردم
یک حاکمِ معـــــزولِ به دل کـــور به جا ماند
چــــون میگـــذرد نیست غــمِ ماندن و رفتن
خوشبخت کسی شد که از او نور به جا ماند
آسمان شاهد ، زمین شاهد ، خدایا گـــــوش دار
آی آقائـــی که پســتـــی داری و میـــــزی وکـار
مردمـــان یا همــوطـــن هستند یا هـــم نــوع تو
سخـــت درگیـــــرند در تغییـــر وضــــعِ روزگار
بیست و پنـــج قـــرن حاکمیّت با نظامِ زورو زر
دادن تغییر آن سخت اســـت و رنجـــش بیشمار
کار پایان یافــــت اکنـــون وقــتِ تثبیت و تلاش
بهتــــر آن باشــــد که همراهی کنیم و کارو کار
تا زمــــانـــی که به پشت میـــــز داری اقتــــدار
فــــرصتــی داری برای کار ،کـــــم کن از شعار
اهــــل دل گفتنــد مدیریّت ضعیف و خسته است
دوربـــاد از ســـــاحتِ فــــــرزانگانِ ایــن دیــار
آدم شــایستــــه و لایق ، مـــــدیرِ حـــق مــــدار
گــرچه بسیار است ، کافی نیست در این کارزار
خوب برایت نکته ای میگویم و زحمت کم است
وای از روزی کـــه برگــــردد ورق ،پـایانِ کـار
آن زمـــــان تنهــــا خدا باید بفــــریادت رســـــد
هــــرچه منفــــی هســـت میگـردد برای تو نثار
باز عــزیزیم ، مــن و تو وَ او
جمع همه ، تشنه وَ آب و سبو
آمــــده وقتِ هنــــرِ انتخـــــاب
دست شود از همه ی خلق رو
رایِ خلایق شـــده از نو عزیز
باز به چشمـانِ همه هست سو
آمـــده اند تا بروند عـــــدّه ای
باز عبــــور از گـــذرِ گفتگــــو
فصـــلِ جدیدی شـــده آغاز باز
گفته به شوخی سخنی بذله گو
رای بگیـــرندو ، خداحـــافظی
کرده دعاگـــــوئی ما ، مو بمو