قطره ای چون که آب دریا دید
سرد شد از حسد ،بخود لرزید
گفت ، دریا ببین مرا اینجا ،
راحتم ، غرقِ نعمت دنیا
ظاهرم را نبین که هستم کم
باطناَ من قویّم و محکم
من چنینم ، چنان کنم آخر
چون اراده کنم شَوَم لشکر
خنده رو ، شادمان ، قوی دریا
گفت ای قطره ، دل بده با ما
روبسویم بکن ، بیا با من
همرهی کن که تا شَویم یک تن
با من از خود بگو و از وحدت
با حسد جنگ کن تو با قدرت
با حسد کارها شود مشکل
از حسادت نیاید هیچ حاصل
قطره نشنید پندِ دریا را
از حسد سوخت ، شد بخار آنجا
قطره های یکی شده ، دریا
شده راحت از آنهمه من ها
حال ای آدم حسود ، اینجا
بتو دارم پیام من ، دریا
دست بردار از حسادت خود
تا ببینی در آن سعادت خود
ورنه رنجِ حسد کُنَد نابود
همه ی هستی تو ، بودو نبود
گفتم حرفم ،شنیده ای ، بدرود
رنج و بدبختی است سهم حسود.
احمدیزدانی
حضرت عشق ،ای تو مرا شهریار
آمده ام تا که شَوَم رستگار #عشق
توبه پذیرا شو وَ راهم بده
بی تو منم روحِ مریض و نزار
رفته به این فکر که راحت شوم
سوخت دل از دوریِ زیبا نگار
دور شدن بودو نحوست مرا
بخت گذر کرد زِ نصـف النّهار
فاصله ها هرچِقَدَر بیشتر
سخت تر اوضاع شده ،دل بیقرار
غفلتِ از تو شده آفت مرا
کرد به من زندگیم زهرمار
تلخ شده کامِ من از هر شکر
عین زمستان شده فصل بهار
ماهیتِ بودن من شد سیاه
شد همـه اوقات خوشم گیرو دار
تاکه دوباره به تو پیوسته ام
چونکه تو هستی همۀ اقتدار
ایمنی لانۀ مرغان توئی
حفظ کنی از غضب روزگار
ابر ببارد اگر از قلب خود
از تو ببارد گوهر شاهوار
بانگ خروسی که بخواند سحر
از تو بخواند و بگوید شعار
خط شکنان وقت دفاع از وطن
یاد تو در سینه اشان ماندگار
کشتی طوفانی بحر بلا
از تو بساحل برسد ،کامکار
عشق ، توئی قبلۀ جانانه ام
عشق ، توئی قدرت و شورو وقار
رهرویِ راهِ تو وَ دارم امید
تا که سرآید همۀ انتظار
حضرت مهدی بدهد رخ نشان
خون ِ شهیدان بنشیند ببار
جنگلِ دنیا بشود فاضله
نورِ تنابنده شود شام تار
زحمت ملّت ثمرش را دهد
دورِ سیاهی بکشد حق حصار
گرگ به مهمانیِ میشان رود
برّه نترسد دگر از هر شرار
بر سرِ چشمه رَوَد آهو وَ ببر
کرده بهم مهرو محبّت نثار
هرچه که گفتم همه با دست توست
رویش گل ، سبزیِ در مرغـزار
باز پناهم بده ای سـرورم
خنده بکن ، برمن عاشق ببار
تا به وجود تو و از دولتت
جاری رود تو شود جویبار
احمدیزدانی
با دیدن چشم تو معنا می پذیرم
چشمانِ من ،من بی تو معنائی ندارم
عشقِ من و دور از من و بی توغمینم
بی عشق روی تو که رویائی ندارم
امروز دستم را بگیرو یادِ من باش
هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم
من رودم و جاری به صحرای کویرم
در حسرتت رویای دریائی ندارم
رفتن فقط در جستجویت لطف دارد
بی تو برای رفتنم پائی ندارم
در آرزوی تنگ آغوشت گرفتار
من عاشق و در عشق پروائی ندارم
آه ای امید جاریِ در لحظه هایم
من در نبود تو تماشائی ندارم
احمدیزدانی