چشم خود را که میگشائی تو
قفل عالم گشاده میگردد
شادی و عشق میزند لبخند
کارِ مشکل چه ساده میگردد
همه ی جان من شود آزاد
میشوم مردِ ساحرِ خوشبخت
با نگاهِ تو بال پروازم
بار دیگر اعاده میگردد
احمدیزدانی
من و ماه و شب و بیداری و عشق است و تو کم
تو نبـــاشی همــــه عــــــالم سیه و درد و ستم
بِشِکــن قفلِ قفس را و به مــــن ملحــــق شـــو
من و تو مــــا بِشَویم و نشــــود حاکـــــم غــــم