عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه
آرامشِ خانه ای ، چو جانی به همه
نازِ نفسی ، سپیده دم ، شبنم و گل
موسیقی شادِ زندگانی به همه
چون چشمه زلالی و چو دریا موّاج
سرزندگی آب روانی به همه
آسایشِ در شبی ، خیالی راحت
صبری تو وَ اسرار جهانی به همه
سرسبزی جنگلی ، بلوطی ، راشی
کاجی تو وَ چون سَروِ چمانی به همه
در جوی روانِ زندگانی جشنی
دریای وسیع و بیکرانی به همه .
احمد یزدانی
چون شعله ای که بیفتد به جان باغ
آتش کشید همه ی آشیان من
هرجا که پانهاده و آرام بوده ام
آمد و تیره نمود آسمان من
کردم یقین که چو اهریمن من است
مأمور بی ثباتی روح و روان من
من در جهاد دائمیم با هوای او
مثل خوره شده در جسم و جان من
محکوم هستم و او مثل قاضی است
تیر نگاه وی و آهوان من
من در جهاد اکبرو او دشمن من است
این است قصّه ی من با زبان من.
احمد یزدانی