اشعار احمدیزدانی

اشعار ذخیره و بازنگری نشده احمد یزدانی

۴۹ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

کودکان و نوجوانان عزیز

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ب.ظ

کودکان و نوجوانان عزیز

مایه ی امّید ایران عزیز

ای امید سینه های ما ،شما

نوگلان پاک و خندانِ عزیز

کارتان است و نیازِ کشوری

سعی باید کرد جانانِ عزیز

ما پدر مادر ، شما گلهای ما

از شما زیبا گلستانِ عزیز

شاخه های یاس وسوسن،پرگُلید

چشمِ ماو مهرِ یزدانِ عزیز

لبنان زیبا

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

با توام پائیزِ زیبا ، عکسِ دَرعا را بکش
در وسیعِ بومِ خود ،لبنانِ زیبا را بکش
قطره ای از اشکِ چشمِ غَزّه را ترسیم کن
غصب و ظُلم و ذِلّتِ ظالِم در آنجا را بِکِش
پهنه ات را با محبّت چهره ای دیگر بده
پایمردیهایِ شیعه ، صبرِ آنها را بِکِش
تابلوئی برپا کن از نورِ بسیج و برکتش
وسعتِ احساسِ پاکِ شاپرک ها را بِکِش.
احمدیزدانی

هست تاریخ جهان با ما عجین

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ق.ظ

هســت تاریخ جهـــان با ما عجین
هندو ایران و عراق و مصــــرو چین
غرب وحشی ،لات و ولگردو خراب
هست تصمیمش زند مــــارا زمین
چون ندارد ریشه در اندیشه است
ثروت مـــــارا بچـــــاپد با کــمیـــن
خورد مــــال هنــــدو مصـر از ابتدا
در عراق او کـرد غــارت همــچنین
مانده تنها خاک ایران ،خــاک چین
گفتم این را ،صبر کـــن آخـــر ببین
خواهشاً یک ســـر به تاریخت بزن
تا ببینی گفتــــــه هــــــایم نازنین
راهِ حل علم است و تولیــدو عمل
تا خورد اُردَنگی از ملّـــت ، همـین
احمدیزدانی

تمام عالمی و عالم تمام توئی

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ق.ظ

تمام عالمی و عالمِ تمام توئی
ابد تو ،ازل تو وَ خاص وَ عام توئی
فرشته ای تو ،زمانی به هیئتِ آدم
نشسته ای تو و برپاتوئی ،قیام توئی
ندیده دل بتوبستم،توعشقِ من هستی
تمامِ بُعدِ زمانی،مقام ونام توئی
تمامِ طولِ شب و عرضِ روزِ من از توست
به جانِ من تو امیدی ،صفای کام توئی
حکایتِ همه ی دیده هایِ دریائی
سپیدۀ سحری ، عمق احترام توئی
به خود بخوان تو مرا ای عصارۀ هستی
تو ابتدائی وپایان هرسلام توئی
کفایتی تو برایِ تمامِ تنهائی
کسم تو ،بیکسی ام تو ،مرا امام توئی
تو شادی ام تو غمم ،تکیه گاهِ من هستی
به وقتِ پریشانی ام خدا انسجام توئی
زمین تو زمان تو تمام هستی تو
تولّدی تو وَ مرگی وَ انهدام توئی
به ذرّه ذرّۀ اجزاءِ عالم و آدم
نشانه ها توئی و روحِ هر پیام توئی
منم که سرکشی و کفر غارتم کرده
تو وحدتی به وجود و تمام و تام توئی
منم که بندۀ نفسم شدم ، تن آلودم
تو نورِ مطلق و دشمن به هر حرام توئی
تو وحدتی به وجودو تو جمعِ اضدادی
تو عشق و شورو صفائی،علی الدّوام توئی.

آتش قلب بشر

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ق.ظ

آتشی سوزان که سوزد خشک و تر
هست خاکستر سرانجامش هنر
شعله هائی که درختی بوده اند
سوختنـــــد از آتش چشمـــانِ تَر
دستهای دوستی با قهرو ظلـــم
آتش است و همدمی دارد خطر
ســـوختـــن در آتـــشِ مظلومیت
بهتـــر از همــــراهیِ داس و تبـر
گفت با من این سخنها را شبی
کندۀ ســـروِ تنـــاور ، شعلـــه ور
رنگ و رویِ شعله دل از مـن ربود
رفته در کامش ،گـــرفتم بال و پر
چون شنیدم رازِ او را از خـــودش
دل به ره دادم و ســر را در سفر
آرزو دارم نبـــــاشـــم هیـــچــگاه
همسفــــر با آتـــشِ قلبِ بشـــر
احمدیزدانی

امان از دست بدخواه و حسودان

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ق.ظ

امان از دست بدخواه و حسودان
که یک خارگل از آنان هزاران
زبان در کام لب بسته هراسان
تحمل شد زمن احوال ایشان
بزرگی وندیدن بود و بخشش
به دل هرگز نگفتم بد ز آنان
تحمل بود از من سوختن هم
نبود این سوختن از عشق پنهان
درخت عشق بارآور ' تنومند
قوی گردید در امواج و طوفان
ثمر دادو به بار خویش بنشست
شده چتری بسر در بادو باران
ولی آنان ز رنج خویش مردند
به همراه غم و درد فراوان
عجب استاد تردستیست خالق
درو میگردد از هر کشته چون آن
احمدیزدانی

بیست و دو بهمن

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ق.ظ

شد زنده از نو خاطرات خوب بهمن

نور آمد از مغرب و مشرق گشت روشن

آمد چکاوک سوی لانه ،عشق آورد

خورشید آمد سرفرازانه به میهن

یادش بخیر ایّام خوب همدلی ها

باهم ، فراهم بودن گفتن ، شنفتن

آن سالها ملّت یکی شد ،دست واحد

تا ریشه کن گردید ذلّت از تو و من

بر گل نشسته آن زمستان بوته زاران

دست دعا از مادران پاکدامن

شد واژگون بتخانه ها با دست ملّت

رفتند بدخواهان در آغوشی معیّن

وابستگی درد است از لطف شهیدان

شد گور سردش مدفن امیال دشمن

دشمن به خوابش باز میبیند تفوّق

در وقت لازم هر جوانی یک تهمتن

در مهربانی و سخاوت بینظیر است

فرزند این ملّت که در عزم است آهن

اینجاست ایران سرزمین شیرمردان

از بانوان است این بزرگیها به دامن

ایرانی و خفّت؟ ندارد یاد تاریخ

دور است از ما ذلّتِ هرروز مُردن

تو ابتدائی و پایان هر سلام توئی

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ب.ظ

تمــــام عـــــالـــمی و عـــالمِ تمـــام تــوئی
ابـــد تــوئی ،ازلی تــو، وَ خـاص وَ عام توئی
فــــــــرشته ای تو ،زمـــانی به هیئـــتِ آدم
نشستـــه ای تــو وَ بــرپــائی و قیـام توئی
به ســــرزمیـــــن گنــــاه و به کشــــورِ گلها
به جستجــــویِ توام ،علــــمِ ناتمــــام توئی
ندیده دل بتوبستم،توعشـــقِ مـــن هستی
تمـــــامِ بُعـــــدِ زمــــــانی،مقــــام ونام توئی
به زیرِ بارِ گنـاهِ نکـــــرده قـــــد خــــم شــــد
خمیدگی و ســـــــروقامتی تو، مــــرام توئی
تمامِ طولِ شب و عرضِ روزِ مـــــن از توست
به جانِ من تو امیـــــدی ،صفـــای کام توئی
حـــکایتِ همـــــــۀ دیــده هـــــــایِ دریــائی
سپیدۀ سحــری ، عمــــــق احتـــــرام توئی
به خود بخوان تو مـرا ای عصــــارۀ هســـتی
تو ابتــــــدائی وپایان و هـــــــرســــلام تـوئی
کفـــــــایتی تو بــرایِ تمـــــــــــامِ تنهــــــائی
کســــم تو ،بیکــــسی ام تو ،مرا امام توئی
تو شادی ام تو غمــم ،تکیه گاهِ من هستی
به وقتِ پریشـانی ام بیــــا،انسجــــام توئی
زمیـــــن تو زمــــــان تو تمـــــــام هستی تو
تولّــــدی وَ تــو مـــــرگی وَ انهــــــدام تــوئی
بــه ذرّه ذرّۀ اجـــــــــزاءِ  کهکشـــــانهـــــایت
نشانه هــا توئی و روحِ هــــــر پیــــــام توئی
منم که سرکشی و کفــــــر غـــــارتم کــرده
تو وحدتی ومـــــــوحّــد ، تمـــــام و تام توئی
منم که بندۀ نفسم شـــدم ، خجــل هستم
تو نورِ مطلق و دشمن به هــر حـــــرام توئی
تو وحــــدتی به وجــودو تو جمـــعِ اضــــدادی
تو عشق و شورو صفائی،علی الـــدّوام توئی
احمد یزدانی

بهار آمد

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ

وه، بهــار آمد به کـــوهستان ، صفا آمد ، چقدر زیباست عشق

آسمان نیلی به مثل سینه پهناور ،عجب غوغــــاست عشـــق

گفتگوهـــا در زمستــــان شـــد به شبهــــای درازش تا سحـــر

در بهـــاران جشــن هـــــا برپا شود ،هر روزِ آن یلداست عشق

نو عـــروســـان غـــرق رویای جـــــــوانی تازه دامادان به شوق

تا به پا دارند خیمـــه در سحـرگاهــــــان  ،پر از رویاست عشق

هم پرستو زاغ و بلبل ،کبک و قمــری شــــــادمان از این تلاش

دلربائی میکند هرگوشه ای جنبنـــــدگان ،دنیــــاست عشـــق

روح هستــــــی زنده مـــی دارد تمـــــام آفــــرینش را یقیـــــن

ناخدای آفرینـــش شادمــــان از بنــــدگان ،دریاســـــت عشق

احمدیزدانی

اتم

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ

در پیچ جاده مسافر پیاده شد
پیچیده در معادله هایی که ساده شد
رنجیده بود مشام از حضور او
خلقی اسیر خط سفیدی به جاده شد
پوشیده در تن خود تک کت سفید
تسلیم بود پیامی که داده شد
آورد از چمدانش سکوت و دود
با دستی از چدن که به دستکش اعاده شد
امروز عصر اتمهای گندمی است
روزی که حقه ی تازه نهاده شد
یکروز گندم و روز دگر اتم
حقی که از ضعیف یقینا ستاده شد
اشتون دوباره چو حوا بهانه است
زیرا گره به پایمردی و ایمان گشاده شد.
 

 
اشعار احمدیزدانی

در این وبلاگ اشعار گاهاً خام و بازنگری نشده که ممکن است دارای عیوبی هم باشند از شاعر معاصر احمدیزدانی با تخلّص کوتوال در دسترس علاقمندان شعرو ادب فارسی قرار دارد

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی