اربعینی که گشت عالمگیر
عینکی از جنس شب برچشم داشت
روز را شب دیده وَ شب می نگاشت
اعتدال و حدّواسط هیچگاه
هرکجا پا میگذاشت او پرتگاه
دیگران را در دو حالت میشناخت
دوست یا دشمن ، جز این فرضی نداشت
تا رسیدیم ما به همدیگر شبی
گفت او بسیار و تَرکردم لبی
اینچنین گفتم سخن ای دوستان
با زبانی تازه در وزنی روان؛
***
عینکِ مشکیِ زمانه ،سلام
گفتگو با تو شد بهانه؛ سلام
میبرم من پناه به ذات خدا
چونکه وحشی است واژه ها ؛وَالّله
گرتورا هست فکرو ایده سیاه
من نمیبینم هر پدیده سیاه
قبل از هرچیز ابتدائاً من
با نگاهت مخالفم قطعاً
نیستم تیره ، نیستم من تار
روشنم من به لطفِ حضرتِ یار
شادم از کارِ انقلابیِ خود
عاشقِ منجیِ الهیِ خود
گرچه بسیار نارسائی هست
سودجوئی وَ بیوفائی هست
اختلاس و خیانتِ بسیار
میشود رو از عدّه ای هربار
از قطارِ بزرگِ نهضت ما
چه کسانی شدند پیاده ،خدا
آدمیزاده است و صدبازی
هرچه دارد دوباره ناراضی
غافل از اصل منطق دین است
مالِ دنیا خدایِ بیدین است
با حلال و حرام و بیعاری
میکنند بهر پول هرکاری
بذرِ تردیدو شک بیفشانند
همه را دزد مثلِ خود دانند
آنچه گفتم یک از هزاران است
بدنمائی نه خویِ انسان است
مرده روح غزل درون دلم
جانِ مولا تو عشق ، وابِهِلَم
میکشم من به مثنوی فریاد
می نویسم به داد از بیداد
مینویسم من از بزرگیِ دین
کربلا و خروشِ قلب غمین
میکنم اربعین به حق تصویر
اربعینی که گشت عالمگیر
سختیِ راه و مشکلات هم هست
جنگ با مشکلات کارم هست
بذرو تخم بدی نمیکارم
با تو فرقِ زیاد من دارم
مستمع باش و گوش کن حرفم
در زمستان سرد تو برفم
چونکه باریده ام شما آنگاه
بده پاسخ، نه با بدو بیراه
بعدِ پاسخ ببین تعمّقِ من
میکند زیرو رو تعلّقِ من
میپذیرم اگر به حق باشد
دوست دارم نظر که حق باشد
خوب ؛ ادامه دهم به لطفِ خدا
یا حقیقت رُخِ خودت بِنَما
تاکه با حق بسویِ تو آیَم
روز گردد رفیقِ شبهایم
با قلم مینویسم از امّید
شیعیان را کجا بُوَد تردید
تو ولی چون هوای تیره و تار
میکنی روزگار زیبا زار
مردمان را شما کنی تحقیر
میشماری بزرگ را تو حقیر
از نگاهِ تو فاسدند همه
بدو زشتند ؛ مفسدند همه
گرچه داری تو مدرک بالا
نیست در جمله های تو پروا
بیست و پنج قرن شاه و شاهان را
میشماری بزرگ تو بیجا
فرصت کوچکی ندادی تو
که شود مستقر نظام از نو
تا ببینی بزرگی ایران
علّت آنهمه جدل در آن
من جوانی زِ دوره ی شاهم
از بدو خوبِ شاه آگاهم
داد کشور به دست بیگانه
خود پیِ لاف و لوفِ شاهانه
فقرو نکبت روال شاهان بود
چون کلیدی به قفل آنان بود
غیر از این بود؟ ازچه از ایران؟
ماند یک جزء کوچکی از آن؟
حاکمان بد وَ ملّت از خوبان
جیبِ ملّت وَ بخشش از آنان
کاش بودی به چشم میدیدی
ملّتی را به خشم میدیدی
عاقبت داد رخت شاهان باد
رفت در گور آنهمه بیداد
مستقر شد نظام اسلامی
رایِ ملّت نمود همگامی
باوجودِ تمامِ بدخواهی
شد عوض چهره ی ستمشاهی
تازه فرصت برای تغییر است
چاره ی مشکلات تدبیر است
نه که خود مثل دشمنان بودن
بر وطن دردو مثل آن بودن
زحمت و رنج میوه اش را داد
نیست کشور اسیر استبداد
نعمت بی بدیل آزادی
هست سرمایه ای خدادادی
خونِ بسیار داده شد تا آن
شد تناور به کشورِ ایران
نسلِ ما بوده نسلی از آهن
آی بدگو ، نگو دگر بدِ من
شاعرم ، خیرخواه و آزاده
میکنم راهِ سخت را ساده
من مخالف به شکّ و سانسورم
دشمنِ خونیِ به هر زورم
چون ندیدند عدّه ای سانسور
حرفِ قانون برایشان هست زور
متلکها، کنایه ها ، زشت است
مثل بچّه ، بهانه ها زشت است
هرچه در ذهن از بدیهارا
داده نسبت همیشه در رویا
ما سپر کرده ایم سینه ی خود
کرده ساواک ظلم و کینه ی خود
انقلابی عظیم برپا شد
حُرمتِ اهلِ علم بالا شد
شکرکن از برای آزادی
داده شد خونبهای آزادی
سوءتعبیرها بدو جانکاست
خالقم شاهدِ من است و شماست
حرمت واژه در حمایت اوست
گفتگو با تو از عنایت اوست
هست آغوشِ کشورت زیبا
شهرو ده چون بهشتِ پاکِ خدا
عینک تیره نور را برده
شب نگاهِ تورا چوخود کرده
انتظارِ عدالتی بکشیم
از شهیدان خجالتی بکشیم
وِل نمودی زبان و گفتارت
گفتنِ از بدی شده کارت
گفتنِ از بدی بدو بدتر
شده تکرار پشتِ همدیگر
هرکه گفت از بدی که شد واقع
بدنمود او به هرطرف ساطع
گفتن از بد ، بَدی بیفشاند
مثلِ گِل پا درونِ آن مانَد
این وطن در تمامِ ابعادش
هست حرفِ من و تو در یادش
از نگاهِ تو هیچ ایمان نیست؟
پس فداکاری شهیدان چیست؟
آنهمه تاب و تَب وَ جنگ و جدال
بوده بیهوده؟درد یا که ملال؟
خوب ؛ تو انسان و ادّعا داری
سطحی از گفته ها شما داری
شعرِ شاعر معرّفِ او هست
حاشیه دستِ شاعران را بست
چون من و تو زیاد آمدو رفت
اصل ایرانِ ما که چون کوهست
دست بیگانگان ندارد خیر
مِهر بیگانگان نیارد خیر
ریشه کن کردنِ ستمشاهی
داد پیغامِ رشد و آگاهی
شهرو ده شد به کارها بستر
جاده ، بندر ، هزار کارِ دِگَر
شاه بیتش فضایِ آزادی
گفتن از حق بخوبی و شادی
کفرِنعمت نمیکنی آقا؟
تو خیانت نمیکنی آقا؟
شو پیاده که ما به تو برسیم
صبرکن تاکه پا به پا برویم
تندرفتن بَرَد به چاه تورا
سر به راهیست بهترین پناه تو را
هرچه توهین در قلم داری
کرده در جویِ کشورت جاری
شادکردی تو انگلستان را
صهیونیزمِ لئین و شیطان را
دوست دارم شما رها باشی
چون پلنگی به قُلّه ها باشی
دوست دارم که تا مخالف هم
باشد و شعرِ خود بخواند هم
نه که فسق و فجورها باشد
تیره گی جای نورها باشد
آرزو اینکه پاک باشی تو
بر وطن سینه چاک باشی تو
مشکلات است حل شود قطعاً
اصل پاکیِ روح و جان حتماً
هرچه بود آرزوست آزادی
همه ی عطر و بوست آزادی
بنشینند عامی و عادی
زیرِ سایه وَ جویِ آزادی
همه باهم برایِ آینده
دستِ واحد و شادی و خنده
همه ی گفته ام شود یک بیت
تا به مقصودِ من رود یک بیت
دشمنان سوخته زِ وحدتِ ما
چشمها دوخته به وحدت ما
شاعرانند اهلِ ادب
مثلِ روز و مخالفِ با شب
اربعین است و کربلا باقی
بین گلدسته هاست چون باغی
یک رجوع از تو کارها بکند
مشکلاتت تورا رها بکند
گفتم حرفم خیالِ من شد تخت
آرزویم که یار باشد بخت
بر بدیها مِیِ معاییری
گاه در آسمان و گاه زیری
بشنوی حرف صادقینِ امین
تانمانی از آن وَ هم از این
باقیش را خودِ تو مختاری
اختیارِ خودت خودت داری
سطح علم است در وطن بالا
نیست لازم زدن وَ بردن ها
تا گروهی که منتظر هستند
دستِ شیطان به دستِ خود بستند
هی به فریادِ خود کنند تکرار
وای سانسور شد چقدر بسیار
وَ شیاطین به دخمه ها هم نیز
درِگوشی نموده هی ویزویز
وَ دوباره همان گروهِ خراب
که ندارند ریشه مثلِ سراب
آرزو تا وطن شود معیوب
می کنند متّهم به هرچه عیوب
ای عزیز، گفته هایِ من صدق است
حُبّ و بغضِ تو چشمهایت بست
باقیِ قصّه دستِ تو ای دوست
ما دعاگویِ هستِ تو ای دوست
مثنوی گفته ام وَ میخوانی
درد دارم وَ خوب میدانی
زیرو رو نیست در کُنشهایم
با صداقت رهایِ دنیایم
دردِ دل بود گفته ام با شعر
گفتنِ ساده کِی بُود تا شعر
به یقین دیده هاست گوناگون
فکرو اندیشه هاست گوناگون
ای که میخوانی و نظر داری
فکرو اندیشه ای دگر داری
گونه گونیست حکمت خالق
در تضارب بشر شده بالغ
گوش کن از شعار و هم شعرم
دقّتی کن به کارو هم شعرم
دردِ دل بود من بیان کردم
خویشتن وقفِ دوستان کردم
تا همه شادمان وَ سرزنده
در وطن بوده شاد و پاینده
روحِ سیّال این جهان یزدان
خالقِ روح و جسم و جان یزدان
برسان مهدی و بده پایان
انتظارِ تمامِ منتظران.
بنام خدا
بر سفره ی پرمهــــرِ شهیــــدان هستیم
هستیم اگـــــــر ، به مهــــرِ آنان هستیم
هستنـــد به مــــا نظاره گــــر،ما بیــدار
با عطــــــرِ حضورشان همـه پایِ قـرار
هــــــرخیر که می وزد از آنهــــا باشــد
اینجاســت زمیــن، حبـــــوط بالا باشـــد
اینجــاســـت گـــــذرگاهِ ستـاره با مـــــاه
اینجــاست حضورِ رُخِ مهتـــــاب به چاه
اینجاسـت که بخشند به کاهی ،کـــــوهی
اینجاسـت که حق دیده شـود با هــــوئی
اینجاسـت سـرِ مرزِ سعـادت ، خــــــوبی
اینجاسـت که شمشیر شـــــــــود اَبروئی
اینجاست که هــرحرف هنر میگـــــــردد
اینجاست که هـر کِشته ثمــــــر میـگردد
اینجاســـــت نظـــــــــرکردنِ بر وجه الله
اینجاست هنــــــــرمندی مــــردانِ خـــدا
اینجاست همـان نقطۀ پاک و میـــــــزان
اینجـــاســـــت قـــدمــــگاهِ تمــــامِ پاکان
اینجاســــت به پا کنگره از عرش کنون
اینجاست که عقل است ره آوردِ جنــون
برپاســـت اگـــر حـقّ و تجــاوز مُــــرده
با نــور، شهیـــــد تیــــره گــی را بــُرده
شکــراست وظیـفه ای که یزدان فرمـود
کــردند عمـل، به آنچه ایشـــان فـــرمود
ای شــاهـدِ ما ، به روزِ محشـر مـــددی
ای خـــونِ خدا ، ساقی کوثر مــــــــددی
دستانِ تهــی، ولـــی به دل عاشقِ حــق
سـر در رهِ حق نهاده چون وامـــق حق
وام اسـت به گــردن و همــــه مدیونیــم
بر خـــونِ شهیـد عاشـــق و مفتـــونیــم
شاکـر به حضــورِ نور گــــردان مـــا را
ای حضـرتِ حــق، شکور گردان مــا را
تـــا زنـــــده کنیـــــم یاد و نام شهـــــــدا
بوئـــی ببـــریم از مــــــــرامِ شهـــــــــدا
هستنــــد نمــــــادِ عــــاشقان در عالــــم
هــر عشق به نزدِ عشقشان باشد ، کــم
مــــــا هــــم نفسانِ راهِ پاکان هستیـــــم
تا وقتِ ظهــــــور پایِ پیمـــان هستیـــم.
احمدیزدانی(کوتوال)
این شعر را در سال 1358 زمانی که مدیر مدرسه ی راهنمائی تحصیلی مختلط در سیمین دشت بوده و بهمین جهت سعادت کسب فیض از محضر استاد امیری فیروزکوهی را که بعد از پیروزی انقلاب بیشتر از قبل در سیمین دشت میماندند داشته ام سروده و اکنون پس از تقریباً 36 سال با مختصر ویرایشی منتشر مینمایم
پیچیـده و از او گـــره ای کــور به جا مــاند
در منظــــرِ تاریخیِ ما گـــــور به جا مــــاند
بی علـــم نشست او به ســـرِ میزِ قضــاوت
یک مـــزرعه ی سوخته و عور به جا ماند
کو قــدرتِ ساواک و نصیری؟ به فنـــا رفت
بارِ کج و یک مقصدِ ناجـــــور به جا مــــاند
با عـــــزّتِ بیگانه و در غــــــربتِ مــــــردم
یک حاکمِ معـــــزولِ به دل کـــور به جا ماند
چــــون میگـــذرد نیست غــمِ ماندن و رفتن
خوشبخت کسی شد که از او نور به جا ماند
آسمان شاهد ، زمین شاهد ، خدایا گـــــوش دار
آی آقائـــی که پســتـــی داری و میـــــزی وکـار
مردمـــان یا همــوطـــن هستند یا هـــم نــوع تو
سخـــت درگیـــــرند در تغییـــر وضــــعِ روزگار
بیست و پنـــج قـــرن حاکمیّت با نظامِ زورو زر
دادن تغییر آن سخت اســـت و رنجـــش بیشمار
کار پایان یافــــت اکنـــون وقــتِ تثبیت و تلاش
بهتــــر آن باشــــد که همراهی کنیم و کارو کار
تا زمــــانـــی که به پشت میـــــز داری اقتــــدار
فــــرصتــی داری برای کار ،کـــــم کن از شعار
اهــــل دل گفتنــد مدیریّت ضعیف و خسته است
دوربـــاد از ســـــاحتِ فــــــرزانگانِ ایــن دیــار
آدم شــایستــــه و لایق ، مـــــدیرِ حـــق مــــدار
گــرچه بسیار است ، کافی نیست در این کارزار
خوب برایت نکته ای میگویم و زحمت کم است
وای از روزی کـــه برگــــردد ورق ،پـایانِ کـار
آن زمـــــان تنهــــا خدا باید بفــــریادت رســـــد
هــــرچه منفــــی هســـت میگـردد برای تو نثار
باز عــزیزیم ، مــن و تو وَ او
جمع همه ، تشنه وَ آب و سبو
آمــــده وقتِ هنــــرِ انتخـــــاب
دست شود از همه ی خلق رو
رایِ خلایق شـــده از نو عزیز
باز به چشمـانِ همه هست سو
آمـــده اند تا بروند عـــــدّه ای
باز عبــــور از گـــذرِ گفتگــــو
فصـــلِ جدیدی شـــده آغاز باز
گفته به شوخی سخنی بذله گو
رای بگیـــرندو ، خداحـــافظی
کرده دعاگـــــوئی ما ، مو بمو
وطن ، ای سروِ سبزِ بستان تو
ای گلستانِ در گلستان ، تو
مهدِ کوروش و داریوشِ بزرگ
مثلِ کوهی به جات استاده
لاله ی سرخ دشت گیتی ، تو
خاجِ بازی وَ می پرستی ، تو
مشهدو قم دوقطبِ ایمانت گوشه هایت همه امامزاده
اوّلین نقطه ی حضورِ بشر
مهدِ خیرو همیشه بد با شر
ای موحّد وَ مهد پاکی ها
هرچه خوبیست ازتو شد زاده
ای قدمگاهِ پاکِ معصومان
حافظت معجز جهان قرآن
خاکِ پاکِ امامِ هشتمِ ما
شاهِ والاتبارو شهزاده
نقطه ی اوجِ روزگارم ، تو
قلبِ من ، عشقِ من ، شعارم تو
سربلندو نجیب و زیبائی
ریشه داری تو چون بزرگزاده
وطن از رنجِ تو فغان دارم
قصدِ تحقیرِ دشمنان دارمز
بی تو دنیاست آخرِ دنیا
همه ی مردمِ تو ، دلداده
در جهانی که هست چون زندان
حکمرانی کند در آن شیطان
تو فقط مستقلّ و آزادی
بهرِ آزادگان توئی جاده
روم و یونان به زیرِ پاهایت
روس و عثمان و کشمکشهایت
جنگهایت دفاع و پیروز
رِندهایت برایت آماده
برده ای رنجهایِ دوران را
خورده ای زخمهای شاهان را
شیطنت های انگلستان را
از تو وحشتزده ، پدرخوانده
چارسویِ تو چار دنیا هست
عالمی را به تو نظرها هست
دوربادا نگاهِ بد از تو
جام دنیا وَ تو در آن باده
یک جهان است و دشمنی باتو
جمعشان جمع در بدی با تو
خالق است آنکه حفظ می دارد اقتدارِ تو را خدا داده
پاره کردند عهدو پیمان ها
کرده برپا عجیب طوفان ها
ای تو دنیائی از وفاداری
هرکه بد کرد با تو ، افتاده
جمع هستند دشمنان باهم
فتنه ها کرده اند بدان باهم
غافل از وحدتت ، نمی دانند
خون دهند مردمت به تو ساده
احمدیزدانی
کوتوالkootevall
پدر عرض ادب دارم حضورت
ببوسم صورت از چشم دورت
من اکنون با برادرها و خواهر
بهمراه عموهایم و مادر
میان باغِ تو مشغولِ کارم
بفکر جبهه ها و کارزارم
دلم باتوست ای جانِ پدرجان
تمام خانواده فکر ایران
بفکرِ کشورو رزمندگانیم
دعاگوی شما با دوستانیم
تو در فکر شکست دشمنان باش
چه میشد تاکه با تو بودم ، ایکاش
تمام آرزویم جبهه بودن
نشد قسمت به حق یاری نمودن
اگر سنّم برای جنگ کم بود
نرفتن بدترین دردو غمم بود
ولی درخانه هستم من بجایت
نگهداری کند ازما خدایت
شما در جبهه راحت باش و خرسند
بده دشمن به دست سیل اروند
وطن را پاک کن از دشمنانش
بده قدرت از این مردم نشانش
غمِ خانه نخور ، من مردِ خانه
بجایت حفظ خواهم کرد لانه
خبرهای شما می آید هر روز
که نزدیک است تا گردیم پیروز
خداوندا شهیدان منتظر ، تا
که پیروزی رسد رزمندگان را
شود کشور دوباره امن و آرام
بگیرد ملّت ایران در آن کام
کودکان و نوجوانان عزیز
مایه ی امّید ایران عزیز
ای امید سینه های ما ،شما
نوگلان پاک و خندانِ عزیز
کارتان است و نیازِ کشوری
سعی باید کرد جانانِ عزیز
ما پدر مادر ، شما گلهای ما
از شما زیبا گلستانِ عزیز
شاخه های یاس وسوسن،پرگُلید
چشمِ ماو مهرِ یزدانِ عزیز
با توام پائیزِ زیبا ، عکسِ دَرعا را بکش
در وسیعِ بومِ خود ،لبنانِ زیبا را بکش
قطره ای از اشکِ چشمِ غَزّه را ترسیم کن
غصب و ظُلم و ذِلّتِ ظالِم در آنجا را بِکِش
پهنه ات را با محبّت چهره ای دیگر بده
پایمردیهایِ شیعه ، صبرِ آنها را بِکِش
تابلوئی برپا کن از نورِ بسیج و برکتش
وسعتِ احساسِ پاکِ شاپرک ها را بِکِش.
احمدیزدانی