هســت تاریخ جهـــان با ما عجین
هندو ایران و عراق و مصــــرو چین
غرب وحشی ،لات و ولگردو خراب
هست تصمیمش زند مــــارا زمین
چون ندارد ریشه در اندیشه است
ثروت مـــــارا بچـــــاپد با کــمیـــن
خورد مــــال هنــــدو مصـر از ابتدا
در عراق او کـرد غــارت همــچنین
مانده تنها خاک ایران ،خــاک چین
گفتم این را ،صبر کـــن آخـــر ببین
خواهشاً یک ســـر به تاریخت بزن
تا ببینی گفتــــــه هــــــایم نازنین
راهِ حل علم است و تولیــدو عمل
تا خورد اُردَنگی از ملّـــت ، همـین
احمدیزدانی
آفتابی نشسته بر بامم
منتظر تا سفر کنم آغاز
غرق تردیدها و ابهامم
میشود تا که من بتابم باز
خاطرات درون سینه ی من
لایه لایه وَ هست رنگارنگ
دارد افسوس و هست لذّتبخش
هر نگاه به خاطرات قشنگ
چه سفرها نکردم و بی من
نشد عالم دوباره از نو سرد
هر غروبی که میرسد از راه
خبر مرگ میدهد با درد
میروم در دل سیاهی شب
با امیدی که میرسد فردا
باز من سربرآورم تا که
روشن از من شود همه دنیا
هست همراه زندگی جاری
رفتن و آمدن ،فنا و بقا
هر سفر بوی فاصله دارد
با امید است زندگی زیبا
احمدیزدانی
گنجی همــه از طلا و مال و اموال
افتـــاد به خـــانه ام بدون نِک ونال
خوشحال شدم چنگ زدم در دامن
بیـــدار شــــدم من از صدای اطفال
—
تمام عالمی و عالمِ تمام توئی
ابد تو ،ازل تو وَ خاص وَ عام توئی
فرشته ای تو ،زمانی به هیئتِ آدم
نشسته ای تو و برپاتوئی ،قیام توئی
ندیده دل بتوبستم،توعشقِ من هستی
تمامِ بُعدِ زمانی،مقام ونام توئی
تمامِ طولِ شب و عرضِ روزِ من از توست
به جانِ من تو امیدی ،صفای کام توئی
حکایتِ همه ی دیده هایِ دریائی
سپیدۀ سحری ، عمق احترام توئی
به خود بخوان تو مرا ای عصارۀ هستی
تو ابتدائی وپایان هرسلام توئی
کفایتی تو برایِ تمامِ تنهائی
کسم تو ،بیکسی ام تو ،مرا امام توئی
تو شادی ام تو غمم ،تکیه گاهِ من هستی
به وقتِ پریشانی ام خدا انسجام توئی
زمین تو زمان تو تمام هستی تو
تولّدی تو وَ مرگی وَ انهدام توئی
به ذرّه ذرّۀ اجزاءِ عالم و آدم
نشانه ها توئی و روحِ هر پیام توئی
منم که سرکشی و کفر غارتم کرده
تو وحدتی به وجود و تمام و تام توئی
منم که بندۀ نفسم شدم ، تن آلودم
تو نورِ مطلق و دشمن به هر حرام توئی
تو وحدتی به وجودو تو جمعِ اضدادی
تو عشق و شورو صفائی،علی الدّوام توئی.
آتشی سوزان که سوزد خشک و تر
هست خاکستر سرانجامش هنر
شعله هائی که درختی بوده اند
سوختنـــــد از آتش چشمـــانِ تَر
دستهای دوستی با قهرو ظلـــم
آتش است و همدمی دارد خطر
ســـوختـــن در آتـــشِ مظلومیت
بهتـــر از همــــراهیِ داس و تبـر
گفت با من این سخنها را شبی
کندۀ ســـروِ تنـــاور ، شعلـــه ور
رنگ و رویِ شعله دل از مـن ربود
رفته در کامش ،گـــرفتم بال و پر
چون شنیدم رازِ او را از خـــودش
دل به ره دادم و ســر را در سفر
آرزو دارم نبـــــاشـــم هیـــچــگاه
همسفــــر با آتـــشِ قلبِ بشـــر
احمدیزدانی
من و ماه و شب و بیداری و عشق است و تو کم
تو نبـــاشی همــــه عــــــالم سیه و درد و ستم
بِشِکــن قفلِ قفس را و به مــــن ملحــــق شـــو
من و تو مــــا بِشَویم و نشــــود حاکـــــم غــــم
ذرّه ای هستـــم ،غباری کم ترین
در صــفِ عُشّــاق از غمگین ترین
رو به ســــویِ مقصـــدِ یارم روان
روزو شـب فکـرم شده جِرمِ زمان
هرچه کردم نازل و کم بوده است
گرچه لطفش همرهِ من بوده است
مات و حیــرانم مـــن از اندازه هـا
کهنــــه هـــاو تازه هـا و لحظه ها
تو تصــوّر کـــن کسی در آفتـــاب
میدود، حیران و اطرافش ســراب
چنگ بر هرجا زند او ،واهی است
بازهم در بُهتِ خود او راهی است
من همانم ، دربه در در این جهـان
ذهـــنِ مــن درگیــر در وزن زمــان
مطمئــن هستـم چگالی دارد ،آن
دیدنش زیباسـت ،حالــی دارد آن
زین سبب با بالِ فکــــرم راهیــم
زیرِ پا دریاست ،مــن هم ماهیـم
شادمان یک دسته در هستی رها
غــرقِ خـــوردو خواب ها و نازهــا
دسته ای دیگـر، من و امثــالِ مـن
نیست روشن حالشان و حالِ من
غـرقِ بَحـــرِ حیـــرت و دیـوانه ایم
گُم شده در خویشتن در خانه ایم
تا چه دارد بهـــرِ مـــا خالـــق روا
هـــرچه آید پیش رو ،آن باصفـــا
لطفِ او همواره شامل بوده است
نورِ او روشنگـــرِ دل بوده اســت
هرچه خواهد او ،یقین آن می شود
زهرِ تلخ از مهــرِ او جان می شــود
ازهمیـــن مـــن راهیـم سـویِ نگار
تــاکجـــا؟پــایـــان پذیــرد، انتـــظار
هـــرچه کــردم بود از لطـــفِ خـدا
ذرّه ای کـــوچـــک کجــــا و ادّعــــا
حـــال مـــن راهــی و ره در روبـرو
مــی روم ،شــایـد ببینــــم رویِ او
(احمدیزدانی(کوتوال)
شد زنده از نو خاطرات خوب بهمن
نور آمد از مغرب و مشرق گشت روشن
آمد چکاوک سوی لانه ،عشق آورد
خورشید آمد سرفرازانه به میهن
یادش بخیر ایّام خوب همدلی ها
باهم ، فراهم بودن گفتن ، شنفتن
آن سالها ملّت یکی شد ،دست واحد
تا ریشه کن گردید ذلّت از تو و من
بر گل نشسته آن زمستان بوته زاران
دست دعا از مادران پاکدامن
شد واژگون بتخانه ها با دست ملّت
رفتند بدخواهان در آغوشی معیّن
وابستگی درد است از لطف شهیدان
شد گور سردش مدفن امیال دشمن
دشمن به خوابش باز میبیند تفوّق
در وقت لازم هر جوانی یک تهمتن
در مهربانی و سخاوت بینظیر است
فرزند این ملّت که در عزم است آهن
اینجاست ایران سرزمین شیرمردان
از بانوان است این بزرگیها به دامن
ایرانی و خفّت؟ ندارد یاد تاریخ
دور است از ما ذلّتِ هرروز مُردن