ای که نورتودر این خطّه ی کوهستانیست
گفتگو از تو نجات از گذر بحرانیست
خودِ عالَم شده ای، گُم شدنِ در تو بقاست
هرکه همراه تو شد دیدۀ جان نورانیست
وطنم در غم گمنامی تو غمگین است
خاک تو بوسه گه رهبرو کارستـانیست
روشنائی شده ای در شب ظلمانیَ ما
بعدِاز گم شدنت قبله شدی ،طوفانی است
داغدارانِ تو از داغِ غمت می سوزنـد
باحضورِتو وطن بیمه زِ هر ویرانی است
محرمِ بارگه دوست شدن ، نوشَت باد
از شمیم نفست مشکلِ ما آسانیست
رفت و آمدبه تواز عرش و همه در فرشیم
خوش به حالِ تو که راه و روشت انسانیست
بـه تـو کردند تاسّی همه ، حتّی رهبر
اوجِ خوشبختیِ ما رهبریِ قرآنی است
ریشه ی خیری و از تو همه برخوردارند
ای که ناز نفست سمفـونی ایرانیست
مثل خورشیدی و گرمای تو هستی بخش است
گم شده ما و تو راهی ، سخن پایانیست
احمدیزدانی
چون ندارد ریشه و بی ریشه است
می نشیند بر بزرگان در کمین
خورد مـال هندو مصر از ابتدا
در عراق او کرد غارت همچنین
مانده تنها خاک ایران ،خاک چین
گفتـم این را ،صبر کن آخر ببین
خواهشاً یک سر به تاریخت بزن
تا ببینی گفته هایم ، نازنین
راهِ حل ،علم است و تولیدو عمل
تا خورد اردنگی از ملّت ، همین
شب برایم مثل دریای غمی جانکاه بود
آسمان غرق ستاره ،ماه قُرصِ ماه بود
هر صدایِ قیژِ جاده ،شِکوه وُ دادِ موتور
مثل آهِ عاشقِ درمانده ای در راه بود
من ، شب و جاده وَ از آغازِ روزِ قبل راه
خستگی در جانِ من بیمارو زارش آه بود
بارِ سنگین امانت ؛ خشمِ غول آهنین
همدمم در نیمه های شب دلی پرآه بود
دست خالی بودو دل پر بود از نور امید
شب مرا مثل همیشه باز خاطرخواه بود
رفت شاهین خیالم تا به دورو بال زد
تابلوی ذهنم نگاهِ خالقِ آگاه بود
روح نا آرام من آرام در اوج خیال
لطف یزدان همره و مقصد و منزلگاه بود
سالها رنج مداوم با دلی مانند خون
موج منفی چون رفیق بد و در افواه بود
برکتی را دیده ام در کار با لطف نگار
گوئیا گنجینه ای پیدا شده ناگاه بود
شاهد بسیاری از زشتی و زیبائی شدم
چشم بستن کارمن ،دردِ دلم با چاه بود
رفت سختیها ، از آن آثار زیبا مانده است
تجربه مثل چراغِ در لبِ پرتگاه بود
عاقبت ساحل نمایان ، کشتیم پهلو گرفت
وعده ی خالق وفا شد ، با عمل همراه بود
#احمدیزدانی
@ahmadyazdany
قوقنوس دل من با سفرش زد پرپر
شده از شعله ی او پُر همه ی کوچه و در
هیزم آتش جانم همه از خاطره ها
بوی گُل با سفر گـل نرود از دفتر
خاطراتی که در ایّام و همه لحظۀ آن
همچوخون رگ تاک است به پیمانه ی دهر
آن اُبُهت و صفا همرهِ با کارو تلاش
رفت همراهِ دگر عشق و صفا با ساغر
از لهیب تن تبدار و غمش یاد آرم
و مرامی که ازآن هست سخن ها در شهر
نازِ یک کوچه ی بن بست بزرگان کهن
میکشیدند به عزّت و رضایت با سر
یاد ایشان زده آتـش به همه هستی و دل
خون شد از دوری رویـش ودرختان بی بر
عالم پراز جنگ و تباهی ،زشت عالم
در کشتی امنیّتیم و شاد باهم
دنیای دشمن پست و دنیای هیاهو
سلّول وحشتزای ترس و مرگ هرسو
از بس که تخم زشتی و نامردمی کاشت
آلوده ی زشتی است از تخمی که میکاشت
اینسوی بازار است پای کار ملّت
بیزار از جنگ است و از کشتار ملّت
سی سال میسازد ،نشد آباد آوار
شد کار ملّت صبح و شب ،شب تا به صبح کار
دست خدا همراه جمع ماست یاران
مسئول هستیم از برای حفظ ایران
احمدیزدانی
قطره های باهم همچون رود در کوه و در است
در پریشانی گرفتاری وَ شاید بدتر است
گفتگو از درد احساس بدی می آورد
خامُشی بسیار عالی ،از سخن گفتن سر است
سینه هایِ پاکِ جای عشق طوفانی کجاست
چونکه فولاد آینه آینه گردد تماشا بهتر است
عاقلان را چون نگفتن التیامِ دردهـاست
بهترین جایِ جهان در امنیت گوش کر است
تا قناعت هست دیگر خفّت و خواری کجاست؟
چون مگس بالا نشیند توسری ها برسر است
روی خوش درمان کند بسیاری از دردو مرض
حُسن خُلق آبیست که بر آتشِ دردِ سـر است
نازنینم ،می زدن از چشـمِ مستِ تو شفاست
مهربانی نگاه تو مرا افسونگر است
احمد یزدانی
روزگاری عجیب را دیدم
حرفها بود حرف بدبختی
دستِ دوری میانشان حاکم
با تظاهر به عمق خوشبختی
فاصله بود از زمین تا ماه
روح خودخواه حاکم همه جا
با تغیّر نگه گره میخورد
حرف عشق بود حرف بیمعنا
عشقِ بیچاره بود بازیچه
داغ بازارعشق ورزیدن
همه انگار عاشق و واله
با تظاهر به بحث ارزیدن
آی آدم که ظاهرت عاشق
و به عشق است بسته دنیایت
میدهی پای مهر خود تاوان
یا به امّید سود سودایت
عشق آتش بود ،تو میدانی؟
میکند غرق خود اسیرخودش
تا کجا میروی تو با عشقت؟
میکند او تو را فقیر خودش
بازهم میکنی تو همراهی؟
بازهم میروی تو در راهش؟
میبرد او تو را به مرز جنون
حاضری تا روی به همراهش؟
لاف را وابنه و عاشق شو
هستی خود بده به گوهر عشق
او تو را میبرد به بدنامی
میزند گوهرت به جوهر عشـق
امتحان میشوی تو با سختی
طاقت آورده ای اگر، مردی
یادِ تو باشد این سخن از عشق
عشق آتش بود نه دلسردی.
احمدیزدانی
با دیدن چشم تو معنا می پذیرم
چشمانِ من ،من بی تو معنائی ندارم
عشقِ من و دور از من و بی توغمینم
بی عشق روی تو که رویائی ندارم
امروز دستم را بگیرو یادِ من باش
هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم
من رودم و جاری به صحرای کویرم
در حسرتت رویای دریائی ندارم
رفتن فقط در جستجویت لطف دارد
بی تو برای رفتنم پائی ندارم
در آرزوی تنگ آغوشت گرفتار
من عاشق و در عشق پروائی ندارم
آه ای امید جاریِ در لحظه هایم
من در نبود تو تماشائی ندارم
احمدیزدانی
کرد بلبل زِ عشق خودداری
گفت پروانه از دلِ آتش
تا کجا؟کِی؟ سکوت اجباری
عشق یعنی بسوزی و باشی
و بگوئی که دوست میداری
احمدیزدانی