ای دختر زیبا ، نوه ام ، گوهر تابان
ای چهره ی دیگر ز خدا کرده نمایان
آرامش سیّال و هوای خوش قلبم
دلشادی من ، شادی و دنیای بهانه
تو دختر دانش به دل باغ جهانی
شاهکار خدا از قلمش گشته بیانی
آوازِ خوش و صوت جهانی بنانی
تو باده ی در جام شر و شور زمانی
پیری نپذیری وَ بمانی به جوانی
زیباتر از آنی که بگویم که چنانی
اینست دعای من و انجام ز ساقی
امّید که تا بوده جهان مانده تو باقی .
مردمی بودند در تاریخ دور
سربلند و شادمان ، پر شرّ و شور
صنعتی پر رونق و کسبی حلال
غرق خوشحالی به دور از هر ملال
اختلافی شد سر مرز و حدود
اصل مطلب بود آبی از دو رود
حاکم یک سرزمین با ادّعا ،
گفت مال ماست این رود هر دوتا
حاکم همسایه با صبر و وقار ،
گفته است هستیم ما هم در کنار
از دو رود جاری در منطقه
برده ما هم سهم ، حرفی منطقه
حرف همسایه پذیرفته نشد
نطفه ی جنگ و جدل ها بسته شد
گشته درگیری چو آتش شعله ور
هر یک از هرسو به دیگر حمله ور
ادّعای بیخودی از حاکمان
میشود تاوان برای مردمان
مردم راحت و غرق دلخوشی
رفته در دام هزاران ناخوشی
چون که اوضاع سخت شد در آن میان
کرده هجرت هرکسی بودش توان
سالها جنگ و گریز و فتنه ها
کرده ویران قلب ها و خانه ها
در سرانجام آمدند از هر طرف
خیرخواهان بزرگ و بیطرف
داده اند از رود سهم هرکدام
یک به این و یک به آن ، فتنه تمام
در نهایت صلح شد جنگ عبث
جز ضرر سودی نبرده هیچکس .
.
از نِیـستان باز آوازی رسید
از دل نی سوز با سازی رسید
گفت مستان همره هم میشوند
دشمنی را زیر پاها می بَرَند
با نگاهی سوی اطراف خودم
از نبود عاشقی رنجیده ام
آنکه با شب بود دائم روبرو
دیرباور شد به امر گفتگو
من همانم دیرباور ، سختِ سخت
بُعدِ فرصت سوزی از من بست دست
هرچه می بینم فقط یک ناظرم
نیستم ، امّا به لفظی حاضرم
بازی تازه و فصلی تازه است
درد دل بسیار و بی اندازه است
روح و جان در جستجوی وحدت است
دست خالق همره جمعیّت است .
بوده ام من چون خسی بی ادّعا
سالها بند بلا را مبتلا
تو نجاتم داده ای از بند خویش
رستم از مهرت شدم لبخند خویش
آب وجاروی وجود از آن توست
عالمی ماتت شده حیران توست
ماومن هاقیل وقال دیگریست
بندگی را عشق و حال دیگــــریست
تو تمامی بزرگی را ســـزا
بودن من ها و ماها از شما
گوشه ی چشمی به رندانت فکن
دستگیری کن به زندانت فکن .
باز در فکر امامت هستم
از میِ ناب ولایت مستم
در خیالم خم ابروی علیست
گفتگوها سخن از روی علیست
گم و گیج از رخ و رخساره ی او
عاشق و رهروی همواره ی او
آن امامی که همه عالمیان
یکطرف بوده و سوئی ایشان
آن گل سرسبد خلق جهان
اوّلین خلقتِ از آدمیان
فاتح خیبر و خیبر شکن است
مظهر عاقله ی ممتحن است
گیج و گنگم ز بزرگی و مرام
شَرّ عالم شده از ایشان رام
قدرت ناطقه ی قرآن است
گوهر بالغه ی انسان است
عدل و داد از قدم او کامل
هرکه دیوانه ی عشقش، عاقل
مظهر زندگی ذرّات است
جوهر کامله ی اوقات است
همه ی خوبی عالم آقاست
قصر عالم ز وجودش برپاست
حیدر خط شکن و میقات است
مرد خیبر شکن فی الذّات است
ریشه ی کاخ امامت مولاست
احدیّت ز وجودش برپاست
نور روشنگر خورشید است او
عطر یاس و مه و ناهید است او
ظاهر و باطن و ارکان جهان
وسط و اوّل و پایان جهان
بشرو طاقت ما کم آقا
تو که باشی نبود غم آقا
در غدیر خم تاریخ جهان
بوده سردار همه حق طلبان
دل ما خوش به شفاعت آقا
نورتان راه هدایت آقا
شافیِ در عرصاتی آقا
معبرو راه نجاتی آقا
#احمد_یزدانی
فاصله ها ، حضرت آئینه ها
بین حرم تا سحر و سینه ها
خاطره های خوشتان ماندنیست
روضه ی دیدار شما خواندنیست
نور شما روشنی خانه ام
عطر شما شادی کاشانه ام
ذکر شما ورد شب و روز من
دیدنتان حسرت من ، سوز من
داغ غم است در دل من پرده در
پرده ی آخر ،غمِ راه و سفر
منتظر روشنی خانه ام
بوی حرم هستی و افسانه ام .
#احمد_یزدانی
#بین_الحرمین
#اربعین
می رسد صاحب ،تمام است انتظار
بیقرارِم ، بیقرارِِ بیقرار
چشمها بر رَه وَ در من روزها
شب حکایت ها جدا ،با ماجرا
منتظر شاید بیاید یارِ من
گفتگو گردد زِ ذهنِ زارِ من
شکرگویانم کنون شادو خوشم
تا رسد گوهرشناسِ سرخوشم
من که خود خود نیستم ،دیوانه ام
در رهِ طوفان بُوَد کاشانه ام
گاه در شرقِ زمین ماوا کنم
خالقِ خود را به دل آوا کنم
گهگُداری در جنوبِ باوَرَم
از دلِ گرما گوهر می آورم
قصّه ها دارم زِ غرب و باختر
پرزِ اندوهم در این پیرانه سَر
یا علی گویان روان و راهیم
گمشده در جستجویِ ساقیم
همرَهی میجویم و همداستان
تا دهم شرحِ فراقم در جهان
این جهان با اینهمه شورو شَرش
هست کوچک ،بندیم من در بَرَش
دستگیری کن مرا ،پندی بده
تلخ کامم ، جانِ من قندی بده
هرچه هست ازاوست ،من یک ذرّه ام
گمشده در خود چنان یک قطره ام
عشقِ من از طلعتِ رویِ رفیق
افتخارِ من گدائی از شفیق
داد انگشتر به من سلطانِ من
هدیه ی هردو جهان قرآنِ من
ورنه در این روزگارِ بی شکیب
نیست غیر از تلخکامیها نصیب
روح و تن دادم به قرآنِ مبین
منتظر ، بر انتظارِ خود یقین.
#احمدیزدانی
قطره ای چون که آب دریا دید
سرد شد از حسد ،بخود لرزید
گفت ، دریا ببین مرا اینجا ،
راحتم ، غرقِ نعمت دنیا
ظاهرم را نبین که هستم کم
باطناَ من قویّم و محکم
من چنینم ، چنان کنم آخر
چون اراده کنم شَوَم لشکر
خنده رو ، شادمان ، قوی دریا
گفت ای قطره ، دل بده با ما
روبسویم بکن ، بیا با من
همرهی کن که تا شَویم یک تن
با من از خود بگو و از وحدت
با حسد جنگ کن تو با قدرت
با حسد کارها شود مشکل
از حسادت نیاید هیچ حاصل
قطره نشنید پندِ دریا را
از حسد سوخت ، شد بخار آنجا
قطره های یکی شده ، دریا
شده راحت از آنهمه من ها
حال ای آدم حسود ، اینجا
بتو دارم پیام من ، دریا
دست بردار از حسادت خود
تا ببینی در آن سعادت خود
ورنه رنجِ حسد کُنَد نابود
همه ی هستی تو ، بودو نبود
گفتم حرفم ،شنیده ای ، بدرود
رنج و بدبختی است سهم حسود.
احمدیزدانی
عشق یعنی تماماً از شادی
عشق یعنی ، تلاش ، آبادی
هرکس از او به خود نشان دارد
هرچه خوبیست او از آن دارد
هست او دائماً فزاینـــــده
نورو مهـرو وجود بالنده
همه ی سبزی زمین از عشق
شادی سینه ی غمین از عشق
عشق در پیله ناز پروانه
زایش و جوشش است جانانه
جوهر هستی است و صیقل جان
مشکلات از وجود او آســـــان
خوش به جانی که عشق میورزد
هرچه بخشد به عشق می ارزد
عطف هستیست عشق ورزیدن
جان و تن ها فدایِ این دیدن
جسم و جان بدور از این آتش
نیست خیری درون اوقاتش
ذات خــودخواه اسیر من من هاست
بهره اش نیست گرچه خرمن هاست
آدمیزاده ای اگر ،خوبی؟
عاشقی ، وعده گاه مطلوبی
گر سرابی و عالمِ خوابی
یا چنان تشنگان پی آبی
نیست عشقی تورا به دل قطعاً
کن عوض خطّ سیرِ خود حتماً
سـوختن نیست سهم عشـق از یار
یار خود جلوه ایست از دلدار
عمق عشق اسـت مهرورزیدن
بخشش از جلوه گاه حق دیدن
سنگ گریان شود ز دوری سنگ
اهل دل از فراق خود دلتنــــگ
برق عشق است در نگاه قشنگ
مهرو عشقش کند چنین خوشرنگ
عاشق از ذوق عشق سرمست اسـت
بنده از شوق سوختن مست است
در جهان قیمتی فقط عشق است
عشق دستان عاشقان را بست
سنگ با سنگ و آدم و آدم
نور میبارد از همه هردم
رقص و مهرو تلاش خود هستیست
گفتن از عشق ذوق و سرمستیست
هرکه عاشق شود گلاب است او
جوهر رنج بیحساب است او
گل نشانیست از خدای جهان
هــرکه بوئید مبتلای به آن
جان که عاشق شود خدا بیند
هرچه را دید از خدا بینـد
او کهن میشـود و جان زمـان
مشرف است او به آستان جهـــــــان
بازهم چهره ای دگر از عشق
رخ نماید ، همه ثمر از عشق
از نگاه خدای عشق انسان
هسـت اوج محبّت جانان
اشرف است او به کلّ مخلوقات
عاشق است او از ابتدا؛ بالذّات
عاشقان با محبّتـی دربنـد
بنده ی عشـق و بنده ی اویند
عاشق و گفتگـویش از آتش
ماندن و جستجویش از آتش
از خدایش همیشه میخواهد
نشود واگذار تا شاید
سربلندو به راه حق باشد
حق بگوید و بذر حق پاشـد
خوش به آنی که عاشق عشق اسـت
از منیّت به دور و در خود هست
دستها بسته شد و او آزاد
چون رها گشت زد چنین فریاد
عاشقان بندگانی از اویند
با محبّت ثنای او گوینـــد
ماجـرا حکمت خداوندی
عشـق هم نعمت خداوندی
نقطه ی وصل بنده تسلیم است
قلب عاشق همیشه در بیم است
همه ی این جهان کرانه ی اوست
عاشقی نیز از بهانه ی اوست
احمدیزدانی
@ahmadyazdany
رفت شب ،چون رفت روز آمد پدید
هیچکس روزی چنین غوغا ندید
روز همراهِ خودش آورد نور
کرد خورشید از حجاب خود ظهور
کشور ایران قشنگ و شاد شد
گوئیا بیژن به چاه داماد شد
هرطرف بود از منیژه جلوه ها
شادمان در خانه ها نوباوه ها
رنج و درد از یادِ مردم رفته بود
خاطراتش راوی اینسان گفته بود
جان عالم زنده شد از آفتاب
چهره ی میهن در آمد از نقاب
سختی و دردو ستم پایان گرفت
زاده شد آرامش ، از نو جان گرفت
دیو شب چون خورد نیش از کژدمش
حاکم ایران زمین شد مردمش
شد زمستان چون بهار از روی یار
ماند در تاریخ ایران یادگار.
کوتوال