عاشقی نیز از بهانه ی اوست
عشق یعنی تماماً از شادی
عشق یعنی ، تلاش ، آبادی
هرکس از او به خود نشان دارد
هرچه خوبیست او از آن دارد
هست او دائماً فزاینـــــده
نورو مهـرو وجود بالنده
همه ی سبزی زمین از عشق
شادی سینه ی غمین از عشق
عشق در پیله ناز پروانه
زایش و جوشش است جانانه
جوهر هستی است و صیقل جان
مشکلات از وجود او آســـــان
خوش به جانی که عشق میورزد
هرچه بخشد به عشق می ارزد
عطف هستیست عشق ورزیدن
جان و تن ها فدایِ این دیدن
جسم و جان بدور از این آتش
نیست خیری درون اوقاتش
ذات خــودخواه اسیر من من هاست
بهره اش نیست گرچه خرمن هاست
آدمیزاده ای اگر ،خوبی؟
عاشقی ، وعده گاه مطلوبی
گر سرابی و عالمِ خوابی
یا چنان تشنگان پی آبی
نیست عشقی تورا به دل قطعاً
کن عوض خطّ سیرِ خود حتماً
سـوختن نیست سهم عشـق از یار
یار خود جلوه ایست از دلدار
عمق عشق اسـت مهرورزیدن
بخشش از جلوه گاه حق دیدن
سنگ گریان شود ز دوری سنگ
اهل دل از فراق خود دلتنــــگ
برق عشق است در نگاه قشنگ
مهرو عشقش کند چنین خوشرنگ
عاشق از ذوق عشق سرمست اسـت
بنده از شوق سوختن مست است
در جهان قیمتی فقط عشق است
عشق دستان عاشقان را بست
سنگ با سنگ و آدم و آدم
نور میبارد از همه هردم
رقص و مهرو تلاش خود هستیست
گفتن از عشق ذوق و سرمستیست
هرکه عاشق شود گلاب است او
جوهر رنج بیحساب است او
گل نشانیست از خدای جهان
هــرکه بوئید مبتلای به آن
جان که عاشق شود خدا بیند
هرچه را دید از خدا بینـد
او کهن میشـود و جان زمـان
مشرف است او به آستان جهـــــــان
بازهم چهره ای دگر از عشق
رخ نماید ، همه ثمر از عشق
از نگاه خدای عشق انسان
هسـت اوج محبّت جانان
اشرف است او به کلّ مخلوقات
عاشق است او از ابتدا؛ بالذّات
عاشقان با محبّتـی دربنـد
بنده ی عشـق و بنده ی اویند
عاشق و گفتگـویش از آتش
ماندن و جستجویش از آتش
از خدایش همیشه میخواهد
نشود واگذار تا شاید
سربلندو به راه حق باشد
حق بگوید و بذر حق پاشـد
خوش به آنی که عاشق عشق اسـت
از منیّت به دور و در خود هست
دستها بسته شد و او آزاد
چون رها گشت زد چنین فریاد
عاشقان بندگانی از اویند
با محبّت ثنای او گوینـــد
ماجـرا حکمت خداوندی
عشـق هم نعمت خداوندی
نقطه ی وصل بنده تسلیم است
قلب عاشق همیشه در بیم است
همه ی این جهان کرانه ی اوست
عاشقی نیز از بهانه ی اوست
احمدیزدانی
@ahmadyazdany