در مرامی که عبادت کشتن و خودسوزی است
غارت و قتل هم یقیناً معنیش دلسوزی است
واژه ها درمانده هستند از بیان ماوَقَع
غربت انسانیت آگاهی جانسوزی است.
آسمان سینه درید و شده ابرش گریان
شاعران گفته به اشعار سخن از باران
بیستون کنده شد از عشق ولی صد افسوس
کاخ شیرین شد و فرهاد در آن جاویدان.
بوده شیرین فدائی فرهاد
عشق و غم ها دو گوهر همزاد
بیستون یک بهانه تا دنیا ،
نبرد عشق و عاشقی از یاد.
داده تاوان عشق خود رامین
ویس او عاشقانه ای غمگین
درد و داغ رسیدن آن ها ،
کرده غمهای عاشقی شیرین .
آه ای خاک تیره نفرینت
شرم بر معرفت و آئینت
برده ای گل و داده ای ماتم
تف به تو ، بر شرافت و دینت
گلهای پرپر ما را ندیده اند
راحت به گوشه ی خلوت پریده اند
بستند چشم حقیقت، گشوده اند
آتش به میهن و راهش بریده اند
اینها اسیر بلای هوای خود ،
تا وعده گاه جهنّم رسیده اند
یک گام فاصله دارند آتش است
آن سرزمین که بسویش خزیده اند.
خسته ای هستم که تو خواب منی
چشمه ای هستم که تو آب منی
بال پرواز منی ، اوجم توئی
فکروذکر من ، غم ناب منی .
من بدم خود معترف هستم به آن
از تو که نیکی چرا بد شد عیان
این جهان چون مزرعه باشد همه
کِشته ی خود را درو کرده در آن.
دوباره قصّه ی حکّام معزول است در اینجا
همانهائی که مردم طردشان کردند با تی پا
دوباره با خیال خوش شتر در خواب میبیند
که رفته در میان پنبه زار و میچرد آنجا.
چون انرژی روبرو با کاهش است
فقر عالم سویه اش افزایش است
از برای سفره های مردمان
راه حل تنها کلید دانش است