عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود
قدرتی تا که برایش بکند مست نبود
عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم
دشمن از تفرقه ها یکدل و یکدست نبود
عقل اگر بود نبودیم همه دشمن هم
دشمن از خامی ما غرّه و بدمست نبود
عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید
ارتجاع حاکم میدان و خرد پست نبود
عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی
و بغرقش هنر و بی هنر همدست نبود
عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت
جراتی تا که به ماها بزند دست نبود
بازهم شکر خدا جای تشکّر باقیست
وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود .
https://t.me/ahmadyazdanypoem
زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست
هر جدال و حسّ و حالش قیل و قالی بیش نیست
لذّت انسان حاضر در قضاوت کردن است
اوج این لذّت عذاب است و وبالی بیش نیست
خواب سنگین رفتگان در حسرت رویای خوش
نقش رؤیا در توهّم را ملالی بیش نیست
چشم ها میسوزد از گرد و غبار از سفلگان
سفلگان و سعی آنها انفعالی بیش نیست
هر تکاپو از برای جستجوی لذّت است
زندگی بی سختی دوران خیالی بیش نیست
در قضاوت بی تامّل هر محالی ممکن است
پای چوبین ره بمقصدرا محالی بیش نیست
پای آزادی به بال آرزوئی بسته است
روزن کُنج قفس بشکسته بالی بیش نیست
راحتی در سختی و سختی پس از هر راحتیست
آدمی با عمر طولانی نهالی بیش نیست
ضجّه در آتش زدن همسنگ اسپند و خوشی
فرصت هر ضجّه در آتش مجالی بیش نیست
زشت و زیبا از اساس خلقت این عالم است
هرچه از آن گفته آید شرح حالی بیش نیست
گر شود طولانی عمری همچنان خضر نبی
در زمان رفتنش قدّ هلالی بیش نیست
دلخوشی ها خاطراتی از برای پیری است
خوش بود پیری که عمرش را کمالی بیش نیست
تا به آرامش رسی سرپنجه ای با اضطرار
نُه فلک با اضطرار آن سوالی بیش نیست .
عرض تبریک تولّد به تو بانوی زلال
دور باشد ز شما تا به ابد رنج و ملال
مرد خانه ز وجود تو بود آسوده
مثل خورشید بتابی به وجودش صدسال
سایه ساران خنک باشی و انسان شریف
اوج شادی و در این دوره ی مشکل خوشحال
اهل علم و عمل و آدم استثنائی
بوده همسایگیت فخر و خوش از تو احوال
بکنی با هنرت شهر خودت را خوشنام
نشوی خسته محقّق شَوَدَت هر آمال
تن سالم و دل خوش بُوَدَت همواره
خانواده بُوَد عشقت و برایش تو مدال .
گلهای پرپر خود را ندیده اند
با دیگران به توافق رسیده اند
بستند چشم حقیقت شناس خود
بال خیال و خلوت غربت خریده اند
اینها اسیر بلای گمان خود ،
هر خرمنی که دیده به آتش کشیده اند
درگیر عالم رویا و وعده ها
باور نموده هرآنچه شنیده اند
دیدند مهربانی و باور نکرده اند
از مام میهن خود دل بریده اند
با خانه قهر کرده و رفتند در سکوت
جز بی وفائی دوران نچیده اند .
دادم به زن وبچّه ی خود وعده فراوان
گفتم سخن از زندگی راحت و آسان
گفتم همگی منتظر معجزه باشید
حل میشود هر مسئله با قدرت ایمان
زیرا که شده وعده ی دلشادی و خوبی
از سوی کسانی همه از قلّه نشینان
از شادی و آسایششان گفته سخن ها
من دادِ سخن داده بعنوان پدرجان
اکنون شده ام پیرو نشد وعده محقّق
پاسخ نتوانم بدهم من به جوانان
گردیده طلبکار و بدهکار و خرابم
درمانده شدم از سخن سرد عزیزان
ماندم به درون گِل نادانی خود من
تقصیر من است عجز وکیلان و وزیران؟
آنان که مرا قبله ی جان بوده همیشه
با بی عملی کرده غنی را چو فقیران؟
از دست گناهی که نکردم شده محکوم
چوپان شده گرگی که ندارد غم دوران
شرمنده ام از هموطنان از همه اقوام ،
از بس که دفاع کرده ام از وازَد میدان.
نقّاش تو ، من شاعر
نقش از تو و از من دل
عاشق ز خدا خواهم
مهرش شَوَدَم شامل
با لطف نگاه خود
دورم کند از مُهمِل
شعری بسرایم تا
باشد به عمل عامل
از حال وطن گفته
با حوصله و کامل
تا مانده به دوران ها
از خرمن ما حاصل
از این جهت اکنون من
دنباله کنم خوشدل
شعری که در آن باشد
احوال وطن مجمل.
در مرامی که عبادت کشتن و خودسوزی است
غارت و قتل هم یقیناً معنیش دلسوزی است
واژه ها درمانده هستند از بیان ماوَقَع
غربت انسانیت آگاهی جانسوزی است.
تو هادی چوپانی
از نسل دلیرانی
آزاده ای از ایران
آوازه دورانی
یک صخره بی همتا
چون گنج سلیمانی
شاهکار خداوندی
عشق همه ایرانی
بر بام جهان هستی
الگوی جوانانی
یک گرگ خطرناکی
از شیرشکارانی
جنگیده ای از جانت
مفهوم برلیانی
با هموطنان یگرنگ
افسانه دورانی
در کشور خود راحت
بر میهن خود جانی
غرّنده و شیراوژن
توفنده چو طوفانی
بر مدّعیان خود
شوریده و طغیانی
بی غلّ و غَشی ، چشمه
شیرازی خندانی
الماس تراشیده
روشن و درخشانی
دنیا شده تسلیمت
رند همه دورانی
خاک وطنت سرمه
بر روی دو چشمانی.
وقتی توئی همراهم
بیراهه شود راهم
با عشق تو خوشحالم
خشکیده شود آهم
من زائر آغوشت
چون بنده درگاهم
دلبسته بتو یک عمر
خوشحال که تو شاهم
دریاب مرا ای عشق
با بودن تو ماهم
وقتی تو نباشی من
راهی بسوی چاهم
آوازه توئی ای عشق
از قدرتت آگاهم .
همیشه عاشق و در پای کارم
غلام عشقم و او هست یارم
تمام راهها را ره سپردم
شدم صدبار زنده با مردم
همه آتش و آب و خاک هستم
به یک فرمان به امر باد هستم
که تا دامن بسوزم از صبوری
نبینم بار دیگر روی دوری .
kootevall.blog.ir