هستم سراسر معصیت
دارم ز لطفت حیثت
دست من و دامان تو
باشد امیدم بخششت
تنها توئی من را امید
جز تو ندارد دیده دید
هستم اگر ابر بهار
دارم ز مهر تو نوید
در آمدن آماده ام
من عاشقت ، دلداده ام
چشم طلب بر سوی تو
از لطف تو آزاده ام
تنها تو هستی قبله ام
ایمان بخود کن پلّه ام
راه سعادت ده نشان
از دست خود من ذلّه ام
می بخشی هر توّاب را
یاری کنی بیتاب را
از رحمتت بر من ببار
بر چشم من ده خواب را
بر شانه ها بار ریا
بر خال لب ها مبتلا
تنها به تو دارم نظر
ای خالق من ای خدا .
خلقت انسان شود بنیان تاوانی دگر
بوده تاوان خلق انسان بهر بنیانی دگر
گشته فرزندان هرکس امتداد خلقتش
این سخن افزوده انسانها به حیرانی دگر
راز بسیاری برای کهکشان خلقت است
هرکسی باشد زبانی بهر عصیانی دگر
عدّه ای لاجرعه نوشیدند ودلخوش گشته چون
بیمشان باشد نباشد وقت بارانی دگر
هرکسی تاوان نیکی یا بدی از ریشه اش
کرده ها گردد بهانه بهر طفلانی دگر
گفته شد از کرده های دیگران دیگر چرا؟
بوده همخون های هم جانی ز جانانی دگر
نکته های آفرینش خارج از فهم بشر
آدمی با کوچکی گردد بزرگانی دگر.
منی که بندی مهرم و عاشقی زارم
چگونه میشود از خود دلی بیازارم؟
اسیر خسته زبان بسته بوده ام همه عمر
چو یوسفم که گرفتار مکر بازارم
نبوده جز غم من همدمی برای دلم
تمام سهم من از خلقتم شد آزارم
دلی که ساده تر از آینه به جانم بود
شکسته اند و مرا گفته اند گنهکارم
بهار عمر مرا من ندیده ام هرگز
بهار من شده زندان حسّ و افکارم
شکایتم به کجا برده با که گویم باز
منی که جز خودِ خویشم نبوده غمخوارم .
#احمد_یزدانی
وطن چو چشمه ای از اشک و همچو دریا شد
شَوَد که دیده کشاورز عدالت اجرا شد؟
نگاه خیس خلایق شود پر از امّید ؟
شود که گفته دگرباره ظلم تنها شد ؟
برای مِلک پدرجدّی کشاورزان ،
تمام شیوه ی کهنه دوباره احیا شد
خریده مال خلایق بقیمتی ارزان ،
زمین و قیمت تندش بلای جان ها شد
چه انتظار بدی ، با ستم شود سازش؟
دوباره دست تبانی چه خوب هویدا شد
شعار عدل بدون عمل چه بی معناست
بدست مردم آزاده رو و افشا شد
نموده مزرعه ی بهره ور خراب اکنون
خرابه ها شده آباد ؟ کِی ؟ کجاها شد؟
امید مردم آزرده رو به دلسوزان ،
کمک نموده که تا دهکده فریبا شد .
چشم ها بر در سفید از انتظار
گشته آزادی دوباره داغدار
تا به کی جنگ و گریز خیر و شر؟
تا به کی چشم انتظار و بیقرار ؟
نه جرئت گفتن از سعادت باشد
نه قدرت گفتن از حماقت باشد
دانستن انسان سبب نادانیست
خوشبختی واقعی جهالت باشد .
داده ای صحّت برایم در بدن
داده ای گنج قناعت را به من
هرچه گویم داده ای ،لطفت عمیم
کرده ای پیراهن عزّت به تن
حفظ کردی از بدیهای زمان
وارهانیدی مرا از خویشتن
کرده ای آزادگی بر من کفن
منتظر میمانم ای سلطان عشق
با تو بودن اوج خوشبختی بمن
هرچه زیبائی شما دادی چه خوب
خانواده سبز و زیبا چون چمن
هرچه گویم از شما کم گفته ام
اوج آن یاری نمودن در محن
هرچه دادی آرزوی هر کسی
خالقا عشق من هستی ذوالمنن .
برای اهل قبله حق بود دستان یاریگر
و مسجد چون پناهگاهی که نام دیگرش سنگر
به پای کار ملّت هر که آمد سود خود را برد
و ملّت منتظر تا بار دیگر بر دهد باور .
هرکس که گفته سخن را به پیچ و تاب
دارد هدف که شود گفتگو خراب
حرف حساب تمامش دو جمله است
هر کشمکش نوشتن خط است روی آب
نمیدانی چه می بینم من از خون درخت تاک
هر آنکس خورده است یک جرعه از آن رفته تا افلاک
بیا بنشین کنار من که شاید پادهد روزی
تو هم نوشیده از آن تا شود دنیا و دینت پاک.