منی که بندی مهرم و عاشقی زارم
چگونه میشود از خود دلی بیازارم؟
اسیر خسته زبان بسته بوده ام همه عمر
چو یوسفم که گرفتار مکر بازارم
نبوده جز غم من همدمی برای دلم
تمام سهم من از خلقتم شد آزارم
دلی که ساده تر از آینه به جانم بود
شکسته اند و مرا گفته اند گنهکارم
بهار عمر مرا من ندیده ام هرگز
بهار من شده زندان حسّ و افکارم
شکایتم به کجا برده با که گویم باز
منی که جز خودِ خویشم نبوده غمخوارم .
#احمد_یزدانی
وطن چو چشمه ای از اشک و همچو دریا شد
شَوَد که دیده کشاورز عدالت اجرا شد؟
نگاه خیس خلایق شود پر از امّید ؟
شود که گفته دگرباره ظلم تنها شد ؟
برای مِلک پدرجدّی کشاورزان ،
تمام شیوه ی کهنه دوباره احیا شد
خریده مال خلایق بقیمتی ارزان ،
زمین و قیمت تندش بلای جان ها شد
چه انتظار بدی ، با ستم شود سازش؟
دوباره دست تبانی چه خوب هویدا شد
شعار عدل بدون عمل چه بی معناست
بدست مردم آزاده رو و افشا شد
نموده مزرعه ی بهره ور خراب اکنون
خرابه ها شده آباد ؟ کِی ؟ کجاها شد؟
امید مردم آزرده رو به دلسوزان ،
کمک نموده که تا دهکده فریبا شد .
چشم ها بر در سفید از انتظار
گشته آزادی دوباره داغدار
تا به کی جنگ و گریز خیر و شر؟
تا به کی چشم انتظار و بیقرار ؟
نه جرئت گفتن از سعادت باشد
نه قدرت گفتن از حماقت باشد
دانستن انسان سبب نادانیست
خوشبختی واقعی جهالت باشد .
داده ای صحّت برایم در بدن
داده ای گنج قناعت را به من
هرچه گویم داده ای ،لطفت عمیم
کرده ای پیراهن عزّت به تن
حفظ کردی از بدیهای زمان
وارهانیدی مرا از خویشتن
کرده ای آزادگی بر من کفن
منتظر میمانم ای سلطان عشق
با تو بودن اوج خوشبختی بمن
هرچه زیبائی شما دادی چه خوب
خانواده سبز و زیبا چون چمن
هرچه گویم از شما کم گفته ام
اوج آن یاری نمودن در محن
هرچه دادی آرزوی هر کسی
خالقا عشق من هستی ذوالمنن .
برای اهل قبله حق بود دستان یاریگر
و مسجد چون پناهگاهی که نام دیگرش سنگر
به پای کار ملّت هر که آمد سود خود را برد
و ملّت منتظر تا بار دیگر بر دهد باور .
هرکس که گفته سخن را به پیچ و تاب
دارد هدف که شود گفتگو خراب
حرف حساب تمامش دو جمله است
هر کشمکش نوشتن خط است روی آب
نمیدانی چه می بینم من از خون درخت تاک
هر آنکس خورده است یک جرعه از آن رفته تا افلاک
بیا بنشین کنار من که شاید پادهد روزی
تو هم نوشیده از آن تا شود دنیا و دینت پاک.
عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود
قدرتی تا که برایش بکند مست نبود
عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم
دشمن از تفرقه ها یکدل و یکدست نبود
عقل اگر بود نبودیم همه دشمن هم
دشمن از خامی ما غرّه و بدمست نبود
عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید
ارتجاع حاکم میدان و خرد پست نبود
عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی
و بغرقش هنر و بی هنر همدست نبود
عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت
جراتی تا که به ماها بزند دست نبود
بازهم شکر خدا جای تشکّر باقیست
وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود .
https://t.me/ahmadyazdanypoem
زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست
هر جدال و حسّ و حالش قیل و قالی بیش نیست
لذّت انسان حاضر در قضاوت کردن است
اوج این لذّت عذاب است و وبالی بیش نیست
خواب سنگین رفتگان در حسرت رویای خوش
نقش رؤیا در توهّم را ملالی بیش نیست
چشم ها میسوزد از گرد و غبار از سفلگان
سفلگان و سعی آنها انفعالی بیش نیست
هر تکاپو از برای جستجوی لذّت است
زندگی بی سختی دوران خیالی بیش نیست
در قضاوت بی تامّل هر محالی ممکن است
پای چوبین ره بمقصدرا محالی بیش نیست
پای آزادی به بال آرزوئی بسته است
روزن کُنج قفس بشکسته بالی بیش نیست
راحتی در سختی و سختی پس از هر راحتیست
آدمی با عمر طولانی نهالی بیش نیست
ضجّه در آتش زدن همسنگ اسپند و خوشی
فرصت هر ضجّه در آتش مجالی بیش نیست
زشت و زیبا از اساس خلقت این عالم است
هرچه از آن گفته آید شرح حالی بیش نیست
گر شود طولانی عمری همچنان خضر نبی
در زمان رفتنش قدّ هلالی بیش نیست
دلخوشی ها خاطراتی از برای پیری است
خوش بود پیری که عمرش را کمالی بیش نیست
تا به آرامش رسی سرپنجه ای با اضطرار
نُه فلک با اضطرار آن سوالی بیش نیست .