آسمان سینه درید و شده ابرش گریان
شاعران گفته به اشعار سخن از باران
بیستون کنده شد از عشق ولی صد افسوس
کاخ شیرین شد و فرهاد در آن جاویدان.
بوده شیرین فدائی فرهاد
عشق و غم ها دو گوهر همزاد
بیستون یک بهانه تا دنیا ،
نبرد عشق و عاشقی از یاد.
داده تاوان عشق خود رامین
ویس او عاشقانه ای غمگین
درد و داغ رسیدن آن ها ،
کرده غمهای عاشقی شیرین .
ترک شود چون هوی رُخ بنماید خدا
پر زدن از خاک تا قلعه ی افسانه ها
صخره رود زیر پا تکیه به تخت جهان
خار شود دسته گل کاخ نشین از وفا
داده به دنیا پیام ، درس محبّت و عشق
قصّه ی اوّل شروع ، درس وفا ابتدا ،
صبراست که خدمت تو زانوزده است
عشق از تو بقبله رفت و قدقامت بست
ایوای از این دو روز طاقت فرسا ،
روح تو رها گشت و به دریا پیوست
افکار شریف تو چراغی روشن
تا روز سفر خیال تو با من هست
از داغ تو مانده ام چه باید گفتن
جز آنکه سروده از گذر در بن بست.
جهان درگیر افکار شیاطین و بلایا شد
زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد
زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی
بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد
جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل
بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد
همه از ظلم ابنا بشر مغروق و سر در گم
به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد
اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی
ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد
نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن
زمان مبهوت افکار پریشان از زوایا شد
جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن
زمین آماده ی تغییر وضعی بی مهابا شد .
صبراست که خدمت تو زانوزده است
عشق از تو بقبله رفت و قدقامت بست
ایوای از این دو روز طاقت فرسا ،
روح تو رها گشت و به دریا پیوست
افکار شریف تو چراغی روشن
تا روز سفر خیال تو با من هست
از داغ تو مانده ام چه باید گفتن
جز آنکه سروده از گذر در بن بست.
جهان درگیر افکار شیاطین و بلایا شد
زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد
زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی
بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد
جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل
بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد
همه از ظلم ابنا بشر مغروق و سر در گم
به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد
اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی
ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد
نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن
زمان مبهوت افکار پریشان از زوایا شد
جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن
زمین آماده ی تغییر وضعی بی مهابا شد .
تو ای شاعر که گفتی خوب و زیبا
از احوال خراب و وضع دنیا
اگر یاد تو باشد گفته بودی
برو از درب پشتی خان والا
ولی ماند و نکرد حرف تو را گوش
گرفتار بلا پشت بلایا
تفنگ حاکم و زندان گشته است پر
کند چوپان فلک بزغاله ها را
بیا یکبار دیگر شعر تر را
مسلسل کن نشانه ارتجاع را
نمی بینی که اوضاعش خراب است
دگر گم کرده سوراخ دعا را .
پائیز به باغ ما زد اکنون
از رنجش مردمان دلم خون
هستم چو گلی که مانده یک شب
در سردی دی ز خانه بیرون
زردم و نِزار و خسته جانم
بر درد فراق گشته کانون
غم آمده جای شادمانی
شادابی باغ گشته مدفون
گوشم به سروش آسمان است
تا روز وقوع بوده محزون
تردید ندارم اینکه آخر
خیر است که میزند شبیخون
پیچیده بساط شرّ و زشتی
اوضاع زمان شود دگرگون .