اشعار احمدیزدانی

اشعار ذخیره و بازنگری نشده احمد یزدانی

۱۶ مطلب با موضوع «چهارپاره» ثبت شده است

آفتابی نشسته بر بامم

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ق.ظ

آفتابی نشسته بر بامم
منتظر تا سفر کنم آغاز
غرق تردیدها و ابهامم
میشود تا که من بتابم باز

خاطرات درون سینه ی من
لایه لایه وَ هست رنگارنگ
دارد افسوس و هست لذّتبخش
هر نگاه به خاطرات قشنگ

چه سفرها نکردم و بی من
نشد عالم دوباره از نو سرد
هر غروبی که میرسد از راه
خبر مرگ میدهد با درد

میروم در دل سیاهی شب
با امیدی که میرسد فردا
باز من سربرآورم تا که
روشن از من شود همه دنیا

هست همراه زندگی جاری
رفتن و آمدن ،فنا و بقا
هر سفر بوی فاصله دارد
با امید است زندگی زیبا
احمدیزدانی

شد که شد ،امّا نشد مطلوب تر

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ

کودکی آمد به دنیا ، ابتدایش سخت بود

گریه ها در کودکی ها ،ابتدایش سخت بود

تا درآید او به کارِ آب و گِل گردد جوان

در تمام آن قضایا ابتدایش سخت بود

 

انقلاب آغاز شد در کشورما ابتدا

سخت بود آمّا شدیم از انقلاب حاجت روا

بحث درگیریِ با شاه و جدالِ روز و شب

سخت بود امّا تحمّل کرد درد ما دوا

 

جنگ شد ، حمله به اینجا و به آنجا سخت بود

هشت سالِ جنگ تحمیلی به مولا سخت بود

دست جنگ افروز شد کوتاه و اکنون نیست جنگ

ابتدا بر مردم آزاده ی ما سخت بود

 

خنجر تحریم سخت است و بود همچون شرر

هست سختی چون گوهر ،آرد برای ما ثمر

بر توافق ملّت ما باز کرد آغوش خود

بسته بر حلّ مسائل ملّت ایران کمر

 

آخرش خیر است اگر در ابتدا سخت و بد است

روز از شب میرسد ، شب ابتدا سخت و بد است

نقطه ی عطفیم در دنیا ، صبوری لازم است

اوّل هر ایده در سر ، ابتدا سخت و بد است

 

باج میخواهند ، آیا می پذیری هموطن؟

زور میگویند ، آیا می پذیری هموطن؟

اسب عوض کردند در حین سواری بارها

ما نمیخواهیم ظلم و ناگزیری ، هموطن

 

هرکجا شد استقامت مشکلات حل شد از آن

میکند باطل تحمّل سِحرو مکر دشمنان

هست میدان عمل اینجا نه حرف و خواب خوش

پای کلّ اعتقادات است اینجا در میان

 

 

مثنوی های پاک دارم من

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ

مثنویهای پاک دارم من

 
از ستم قلب چاک دارم من
 
نیست دیگر شراب عقده گشا
 
در رَگَم مِی چو تاک دارم من
 
 
در جوانی ستاره باران بود
 
قلبِ شورو نشاط ایران بود
 
تا که لذّت برم ازاو گفتند
 
یک شهید و پلاک دارم مــن
 
 
بسته دست و گشـاده شد بازو
 
کرده بر لشکر خمینی رو
 
گفته ام من که اهل اسلامم
 
منطق دین ملاک دارم من
 
 
پا بـمیدان انـقلاب افـتاد
 
نِگَهَم سوی آفتاب افتاد
 
حرفهای امام حرف حساب
 
ریشه در عمق خاک دارم من
 
 
شادمان رفته ام به اردویش
 
وای از خنجر دو ابرویش
 
زده زانو نموده ام تعظیم
 
یادِ آن روز پاک دارم من
 
 
رفت ذلّت و آبرو آمد
 
آب رفته بسوی جو آمد
 
رهبرِ نازنین و سرور من
 
با حضورش چه باک دارم من
 
 
کشور دین و دل ز جا برخاست
 
کرد ملّت هر آنچه را میخواست
 
مـرجعِ شیعه حاکم و سرور
 
بویِ گل عطرناک دارم من
 
 
حالیه دارم این دعای بلند
 
ای خدا بر شرافتت سوگند
 
دست آل سعود را بربند
 
رندم وسینـه  چاک دارم من
 
 
ای جوانان پاک کشور من
 
تیغ تیزیدو جنستان آهن
 
هست صدّام عبرت تاریخ
 
یادی از یک هلاک دارم من
 
 
قطعاً آلِ سعود یک عقده است
 
عالَم دین دچار یک غُدّه است
 
میکند سرنگون یقین دادار
 
بهرِ فرعون مغاک دارم من
 
 

 

یک چشم پر از اشک نداری

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

یک چشم پُر از اَشکِ نداری

آن یک پُرِ از ناله وَ زاری

در لب همه ناسپاسی و کفر

حالی تو برایِ شُکر داری؟

 

هستی تو گرسنـه و گرفتار

رنجیده ای و همیشه نادار

یک کم تو ببین خدای خودرا

شکری بحضورِ او بجای آر

 

پایانِ سیاهی و غم آید

مرگِ غم و دردو ماتم آید

باشکرو تلاش و کارو کوشش

خوشحالی وعشق ،نم نم آید

احمدیزدانی

شب طولانی و دلسرد زمستانی دوست

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ

شب طولانی و دلسرد زمستانی ، دوست

دشمنی شد همه ی عاشقیِ جانی ، دوست

ملتهــــب از تو تمـــــام لحظات عمـــــرم

در دلت آتشی از کینه ی پنهانی ، دوست

 

بنــده ی عشقــــم و دلبسته ی باران هستم

همـــرهِ کـــوچک یاران و رفیقـــان هستم

هم نشینی شده طــــوفان زده آسیب به گل

گلِ زخمــــیِ بهـــــاران به زمستان هستم

 

میشــــود قــــاصد ظلمـــت به جهنّم برود

برسد فرصت شادی و شـــب غــــم برود

گل بیاید بنشیند به ســر سفـــره ی خـــود

شکّ و تردید و آینــــده ی مبهــــــم برود

 

میشود فصل زمستان بشود مثــــل بهـــار

میشـــــود پیــــرزنی بچّــــه بزاید این بار

میشـــــود اینهمـــــه امّیــــد نباشـــد واهی

میشـــود تا همگی گشته به یکدیگــــر یار

احمدیزدانی

روزگاری عجیب را دیدم

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

روزگاری عجیب را دیدم

حرفها بود حرف بدبختی

دستِ دوری میانشان حاکم

با تظاهر به عمق خوشبختی

فاصله بود از زمین تا ماه

روح خودخواه حاکم همه جا

با تغیّر نگه گره میخورد

حرف عشق بود حرف بیمعنا

عشقِ بیچاره بود بازیچه

داغ بازارعشق ورزیدن

همه انگار عاشق و واله

با تظاهر به بحث ارزیدن

آی آدم که ظاهرت عاشق

و به عشق است بسته دنیایت

میدهی پای مهر خود تاوان

یا به امّید سود سودایت

عشق آتش بود ،تو میدانی؟

میکند غرق خود اسیرخودش

تا کجا میروی تو با عشقت؟

میکند او تو را فقیر خودش

بازهم میکنی تو همراهی؟

بازهم میروی تو در راهش؟

میبرد او تو را به مرز جنون

حاضری تا روی به همراهش؟

لاف را وابنه و عاشق شو

هستی خود بده به گوهر عشق

او تو را میبرد به بدنامی

میزند گوهرت به جوهر عشـق

امتحان میشوی تو با سختی

طاقت آورده ای اگر، مردی

یادِ تو باشد این سخن از عشق

عشق آتش بود نه دلسردی.

احمدیزدانی

اشعار احمدیزدانی

در این وبلاگ اشعار گاهاً خام و بازنگری نشده که ممکن است دارای عیوبی هم باشند از شاعر معاصر احمدیزدانی با تخلّص کوتوال در دسترس علاقمندان شعرو ادب فارسی قرار دارد

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی