روزگاری عجیب را دیدم
دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
روزگاری عجیب را دیدم
حرفها بود حرف بدبختی
دستِ دوری میانشان حاکم
با تظاهر به عمق خوشبختی
فاصله بود از زمین تا ماه
روح خودخواه حاکم همه جا
با تغیّر نگه گره میخورد
حرف عشق بود حرف بیمعنا
عشقِ بیچاره بود بازیچه
داغ بازارعشق ورزیدن
همه انگار عاشق و واله
با تظاهر به بحث ارزیدن
آی آدم که ظاهرت عاشق
و به عشق است بسته دنیایت
میدهی پای مهر خود تاوان
یا به امّید سود سودایت
عشق آتش بود ،تو میدانی؟
میکند غرق خود اسیرخودش
تا کجا میروی تو با عشقت؟
میکند او تو را فقیر خودش
بازهم میکنی تو همراهی؟
بازهم میروی تو در راهش؟
میبرد او تو را به مرز جنون
حاضری تا روی به همراهش؟
لاف را وابنه و عاشق شو
هستی خود بده به گوهر عشق
او تو را میبرد به بدنامی
میزند گوهرت به جوهر عشـق
امتحان میشوی تو با سختی
طاقت آورده ای اگر، مردی
یادِ تو باشد این سخن از عشق
عشق آتش بود نه دلسردی.
احمدیزدانی