جان ناقابل ندارد قابلی
میکنم هدیه به عشق خود ، بلی
جان و مال و هستیم سازم فدا
از برای یار خود بی مشکلی .
دردِ دوری تو زد آتش مرا
چشم من روز و شب است سوی خدا
ای خداوند جهان ای خالقم
کن سلامت را به محبوبم عطا .
روز و شب میسوزم اندر انتظار
دوری از تو برده از صبرم قرار
باش ، سالم باش دوری روی چشم
هستم از درد فراق تو شکار .
طالع من روح سرگردانی است
خانه ی من مالکش ویرانی است
بوده ای تو در خیالم جاودان
دوری از تو اوّلِ حیرانی است .
از خیالت روز و شب در پیچ و تاب
از غم تو در عذابم ، در عذاب
دامنی آلوده از ویروس مرگ
دیدنت شد آرزو مانند خواب .
چشمِ در راهِ شب هستم سوی تو
مثل رویا شد نگاه روی تو
کرده بیماری تو بیچاره ام
دارِ من شد خرمن گیسوی تو .
چشمان و دست و دلم گرمِ کارِ خویش
فکرم اسیرو گرفتارِ زار خویش
مثلِ غریبه ها شده ام با نگاهِ خود
در جستجوی ذرّه ای از اعتبار خویش
درمانده ای میان زمین و هوا منم
معتاد چشم مست تو اکنون خمار خویش
آتش کشیده ام همه ی هستی ام ، سپس
دادم بدست باد تمام غبار خویش
هستم اگرچه بظاهر میان شهر
چون سایه در مجاز مدار حصار خویش
از آدمی که خروش است و ادّعا
نشنیده ام بجز از افتخار خویش
گفتند حق طلبیم و شنیده ام
وقت عمل ندیده یکی از هزار خویش
پایان گرفته زندگی و راه مانده است
راه نرفته ی در احتضار خویش
از بس شعار دیانت شنیده ام
شد کفر دین و دین عملش انتحار خویش
در آرزوی دور و درازی است روح من
چشمش ندید و زد به گذر بیگدار خویش
لرزان چو شعله ی شمعم در انتظار
مرگم بیایدو من داغدار خویش
یا آنکه باد حوادث به تندری
یک شب مرا ببرد تا مزار خویش.
#احمد_یزدانی
همزمان در چند لایه عاشقم
در تناقض ها گرفتارم هنوز
عصر آهن طی شد عصر نرمش است
جمع اضدادم و در آمایشم
برگ حاکم قصّه ی نامش و من
پنبه در گوشم فرو کردم که او
هرچه میگوید فقط خود بشنود
شک کند از اینکه اهل بینشم
غرق روحش میشوم من در خیال
با عبور از عمق دریای دلش
در کنارش مست افکار قشنگ
مثل ماهی در دل آرامشم
با شنا در قعر اقیانوس او
شد سبک وزن خیالات سرم
می روم تا لابلای بسترش
مثل دستان دعا و خواهشم
زخمهایم کاری از دست رقیب
گور بابای رقیب و سایه اش
بازهم دل را به دریا میزنم
غرق لحظات خوش بخشایشم
کوتوال
در دل شب روز اندیشیده ام
نور را از عمق ظلمت دیده ام
با عبور از معبر تنگ زمان
بر سپاه یأس و غم خندیده ام.