عمرِ من است و جاده ،کولی عاشقم من
مزرعه ای پر از عشق ،قلب شقایقم من
جوهر جانِ خلقت ،نبضِ تپنده ی آن
منتظر حلولم ، چشم و دقایقم من
هرچه بگوئی آنم ، خطِّ سفید جاده
عشقِ شب و رسیدن، راهی ِ ملحقم من .
ای عشق و شور و تولّد ، بهارها
در چشمِ سردِ زمستان تو خارها
فرش است زیر پای تو چشمانِ انتظار
با طُرّه ی خیال ، شمیمِ وقارها
بر بستری حریر ، گلستانی از شکوه
جان ها به مهرِ شما ، جان نثارها
یا صاحب الزّمان ،به ظهورت شتاب کن
چشمانِ منتظر به رهت مانده بارها
کوتوال
قفل از ستمم ،کلید من گمنامی است
آنی که تو میشناسی از من ،نه منم
خوشحالم از اینکه بوده ام در زندان
اسرار درون جان خود را کفنم
روزی که به جستجوی من برخیزی
یک خاطره ام ،غبار راه وطنم
—
به کُنج خلــــوت تنهائیــــم با خـــــویش درگیــــرم
درون سینــــه ام دربنــــد دارم عشـــق عالمگیـــر
به یک چشمم جهانی سوخته از فتنه ی شیطان
تمام سرزمین ها ســــوخته از وحشــــت تکفیـــر
شیاطین جمع و شیطان بزرگش جنگ افروز است
جهــــان افتــاده در دامــــش و گشته بارها تحقیر
نه امّیـدی ،نه آوائی ،چراغی نیست تاریک است
در این وحشــت ســــرای تیـره تر از قبرها ، دلگیر
تنید انسان به دست خـــود به دور خویش از تاری
که هـــرتارش به دست و پای او افتاده چون زنجیر
یهــودی و نصـــــارا در اطاق فکــــر این قـــــومنـــد #یهودی و نصارا
تمـــــام راههــــا در یک مسیـــرو راه حـــــل تـزویر
به چشم دیگـرم ، برخاست از خواب زمستان غول
به دستان دعـــا و جانفشــــانی میکشد تصــــویر
در اینجـــــا ملّتـــی در پای قـــــرآن استــــواراننــد
و در احقــــاق حـــقّ و راه او سـرسخت و دامنگیر
هـــزاران ســـال برجــــا بوده اهل بندگی هستند
نبـــردی سخت با شیطان و با او رخ به رخ درگیـــر
غم چشمــــان آنهـــا انتـــظارو سینه هـــا عاشق
چــــو آهــن سخت و در اجرای امر رهبری پی گیر #رهبری
سحرخیزندو فــــــریاد رســــا دارند هــــر جمعــــه
بیا ای آخــــرین تیــــر از کمــــان شیعـه ، با تکبیر #شیعه
احمدیزدانی
ماهی تُنگ بلورم وَ به زندان در بنــــد
رویِ زیبـــاســــت برایم قفسِ بدآهنـگ
همه ترسان و گریزانِ شکستن هستنــد
شادمان میشـوم ار بر قفســـم آید سنگ
آرزوی همــه زشتــــان جهان زیبائیست
زشت بودن شده آمالم و دل بهرش تنگ
مثـــل دنیاست مرا قصّه وَ افسانه ی من
ظاهراً دلخور از آنندو به باطن در جنگ
با دیدن چشم تو معنا می پذیرم
چشمانِ من ،من بی تو معنائی ندارم
عشقِ من و دور از من و بی توغمینم
بی عشق روی تو که رویائی ندارم
امروز دستم را بگیرو یادِ من باش
هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم
من رودم و جاری به صحرای کویرم
در حسرتت رویای دریائی ندارم
رفتن فقط در جستجویت لطف دارد
بی تو برای رفتنم پائی ندارم
در آرزوی تنگ آغوشت گرفتار
من عاشق و در عشق پروائی ندارم
آه ای امید جاریِ در لحظه هایم
من در نبود تو تماشائی ندارم
احمدیزدانی
کرد بلبل زِ عشق خودداری
گفت پروانه از دلِ آتش
تا کجا؟کِی؟ سکوت اجباری
عشق یعنی بسوزی و باشی
و بگوئی که دوست میداری
احمدیزدانی