منی که بندی مهرم و عاشقی زارم
چگونه میشود از خود دلی بیازارم؟
اسیر خسته زبان بسته بوده ام همه عمر
چو یوسفم که گرفتار مکر بازارم
نبوده جز غم من همدمی برای دلم
تمام سهم من از خلقتم شد آزارم
دلی که ساده تر از آینه به جانم بود
شکسته اند و مرا گفته اند گنهکارم
بهار عمر مرا من ندیده ام هرگز
بهار من شده زندان حسّ و افکارم
شکایتم به کجا برده با که گویم باز
منی که جز خودِ خویشم نبوده غمخوارم .
#احمد_یزدانی
وطن چو چشمه ای از اشک و همچو دریا شد
شَوَد که دیده کشاورز عدالت اجرا شد؟
نگاه خیس خلایق شود پر از امّید ؟
شود که گفته دگرباره ظلم تنها شد ؟
برای مِلک پدرجدّی کشاورزان ،
تمام شیوه ی کهنه دوباره احیا شد
خریده مال خلایق بقیمتی ارزان ،
زمین و قیمت تندش بلای جان ها شد
چه انتظار بدی ، با ستم شود سازش؟
دوباره دست تبانی چه خوب هویدا شد
شعار عدل بدون عمل چه بی معناست
بدست مردم آزاده رو و افشا شد
نموده مزرعه ی بهره ور خراب اکنون
خرابه ها شده آباد ؟ کِی ؟ کجاها شد؟
امید مردم آزرده رو به دلسوزان ،
کمک نموده که تا دهکده فریبا شد .