آه ای خاک تیره نفرینت
شرم بر معرفت و آئینت
برده ای گل و داده ای ماتم
تف به تو ، بر شرافت و دینت
گلهای پرپر ما را ندیده اند
راحت به گوشه ی خلوت پریده اند
بستند چشم حقیقت، گشوده اند
آتش به میهن و راهش بریده اند
اینها اسیر بلای هوای خود ،
تا وعده گاه جهنّم رسیده اند
یک گام فاصله دارند آتش است
آن سرزمین که بسویش خزیده اند.
خسته ای هستم که تو خواب منی
چشمه ای هستم که تو آب منی
بال پرواز منی ، اوجم توئی
فکروذکر من ، غم ناب منی .
من بدم خود معترف هستم به آن
از تو که نیکی چرا بد شد عیان
این جهان چون مزرعه باشد همه
کِشته ی خود را درو کرده در آن.
دوباره قصّه ی حکّام معزول است در اینجا
همانهائی که مردم طردشان کردند با تی پا
دوباره با خیال خوش شتر در خواب میبیند
که رفته در میان پنبه زار و میچرد آنجا.
چون انرژی روبرو با کاهش است
فقر عالم سویه اش افزایش است
از برای سفره های مردمان
راه حل تنها کلید دانش است
غرب است که از غفلت ما آباد است
زیرا که به صید نخبگان استاد است
ما مرکز تربیت و آنها مصرف
آنچه نشود شنیده هم فریاد است.
زندانی سرزمین رویای خودم
دیوانه زنجیری پروای خودم
بودن شده منتظر به نابودن من
مخفی شده در حصار دنیای خودم
در این دوران که پررویان به میدان جستجوی نام میدارند
خموش و بیصدا بوده نجیبان و زبان در کام میدارند
کسانی که ز نسلی پاک از ایرانیان هستند میدانند
جواب ابلهان خاموشی و با عشق دل را رام می دارند .
ساغری نیست برایم دیگر
بسکه با پیک زدم پیک دگر
خوش خبر وعده نده ، کافی نیست
عملی کن یکی از صد ، دلبر