با توام پائیزِ زیبا ، عکسِ دَرعا را بکش
در وسیعِ بومِ خود ،لبنانِ زیبا را بکش
قطره ای از اشکِ چشمِ غَزّه را ترسیم کن
غصب و ظُلم و ذِلّتِ ظالِم در آنجا را بِکِش
پهنه ات را با محبّت چهره ای دیگر بده
پایمردیهایِ شیعه ، صبرِ آنها را بِکِش
تابلوئی برپا کن از نورِ بسیج و برکتش
وسعتِ احساسِ پاکِ شاپرک ها را بِکِش.
احمدیزدانی
قفل از ستمم ،کلید من گمنامی است
آنی که تو میشناسی از من ،نه منم
خوشحالم از اینکه بوده ام در زندان
اسرار درون جان خود را کفنم
روزی که به جستجوی من برخیزی
یک خاطره ام ،غبار راه وطنم
هســت تاریخ جهـــان با ما عجین
هندو ایران و عراق و مصــــرو چین
غرب وحشی ،لات و ولگردو خراب
هست تصمیمش زند مــــارا زمین
چون ندارد ریشه در اندیشه است
ثروت مـــــارا بچـــــاپد با کــمیـــن
خورد مــــال هنــــدو مصـر از ابتدا
در عراق او کـرد غــارت همــچنین
مانده تنها خاک ایران ،خــاک چین
گفتم این را ،صبر کـــن آخـــر ببین
خواهشاً یک ســـر به تاریخت بزن
تا ببینی گفتــــــه هــــــایم نازنین
راهِ حل علم است و تولیــدو عمل
تا خورد اُردَنگی از ملّـــت ، همـین
احمدیزدانی
آفتابی نشسته بر بامم
منتظر تا سفر کنم آغاز
غرق تردیدها و ابهامم
میشود تا که من بتابم باز
خاطرات درون سینه ی من
لایه لایه وَ هست رنگارنگ
دارد افسوس و هست لذّتبخش
هر نگاه به خاطرات قشنگ
چه سفرها نکردم و بی من
نشد عالم دوباره از نو سرد
هر غروبی که میرسد از راه
خبر مرگ میدهد با درد
میروم در دل سیاهی شب
با امیدی که میرسد فردا
باز من سربرآورم تا که
روشن از من شود همه دنیا
هست همراه زندگی جاری
رفتن و آمدن ،فنا و بقا
هر سفر بوی فاصله دارد
با امید است زندگی زیبا
احمدیزدانی
گنجی همــه از طلا و مال و اموال
افتـــاد به خـــانه ام بدون نِک ونال
خوشحال شدم چنگ زدم در دامن
بیـــدار شــــدم من از صدای اطفال
—
تمام عالمی و عالمِ تمام توئی
ابد تو ،ازل تو وَ خاص وَ عام توئی
فرشته ای تو ،زمانی به هیئتِ آدم
نشسته ای تو و برپاتوئی ،قیام توئی
ندیده دل بتوبستم،توعشقِ من هستی
تمامِ بُعدِ زمانی،مقام ونام توئی
تمامِ طولِ شب و عرضِ روزِ من از توست
به جانِ من تو امیدی ،صفای کام توئی
حکایتِ همه ی دیده هایِ دریائی
سپیدۀ سحری ، عمق احترام توئی
به خود بخوان تو مرا ای عصارۀ هستی
تو ابتدائی وپایان هرسلام توئی
کفایتی تو برایِ تمامِ تنهائی
کسم تو ،بیکسی ام تو ،مرا امام توئی
تو شادی ام تو غمم ،تکیه گاهِ من هستی
به وقتِ پریشانی ام خدا انسجام توئی
زمین تو زمان تو تمام هستی تو
تولّدی تو وَ مرگی وَ انهدام توئی
به ذرّه ذرّۀ اجزاءِ عالم و آدم
نشانه ها توئی و روحِ هر پیام توئی
منم که سرکشی و کفر غارتم کرده
تو وحدتی به وجود و تمام و تام توئی
منم که بندۀ نفسم شدم ، تن آلودم
تو نورِ مطلق و دشمن به هر حرام توئی
تو وحدتی به وجودو تو جمعِ اضدادی
تو عشق و شورو صفائی،علی الدّوام توئی.
آتشی سوزان که سوزد خشک و تر
هست خاکستر سرانجامش هنر
شعله هائی که درختی بوده اند
سوختنـــــد از آتش چشمـــانِ تَر
دستهای دوستی با قهرو ظلـــم
آتش است و همدمی دارد خطر
ســـوختـــن در آتـــشِ مظلومیت
بهتـــر از همــــراهیِ داس و تبـر
گفت با من این سخنها را شبی
کندۀ ســـروِ تنـــاور ، شعلـــه ور
رنگ و رویِ شعله دل از مـن ربود
رفته در کامش ،گـــرفتم بال و پر
چون شنیدم رازِ او را از خـــودش
دل به ره دادم و ســر را در سفر
آرزو دارم نبـــــاشـــم هیـــچــگاه
همسفــــر با آتـــشِ قلبِ بشـــر
احمدیزدانی
من و ماه و شب و بیداری و عشق است و تو کم
تو نبـــاشی همــــه عــــــالم سیه و درد و ستم
بِشِکــن قفلِ قفس را و به مــــن ملحــــق شـــو
من و تو مــــا بِشَویم و نشــــود حاکـــــم غــــم