چون شعله ای که بیفتد به جان باغ
آتش کشید همه ی آشیان من
هرجا که پانهاده و آرام بوده ام
آمد و تیره نمود آسمان من
کردم یقین که چو اهریمن من است
مأمور بی ثباتی روح و روان من
من در جهاد دائمیم با هوای او
مثل خوره شده در جسم و جان من
محکوم هستم و او مثل قاضی است
تیر نگاه وی و آهوان من
من در جهاد اکبرو او دشمن من است
این است قصّه ی من با زبان من.
احمد یزدانی