آفتابی نشسته بر بامم
منتظر تا سفر کنم آغاز
غرق تردیدها و ابهامم
میشود تا که من بتابم باز
خاطرات درون سینه ی من
لایه لایه وَ هست رنگارنگ
دارد افسوس و هست لذّتبخش
هر نگاه به خاطرات قشنگ
چه سفرها نکردم و بی من
نشد عالم دوباره از نو سرد
هر غروبی که میرسد از راه
خبر مرگ میدهد با درد
میروم در دل سیاهی شب
با امیدی که میرسد فردا
باز من سربرآورم تا که
روشن از من شود همه دنیا
هست همراه زندگی جاری
رفتن و آمدن ،فنا و بقا
هر سفر بوی فاصله دارد
با امید است زندگی زیبا
احمدیزدانی