به زیر بار نگاه چو سنگ انسان ها
نشسته در گذرِ خاطراتِ تب دارم
سخن پراکنی و حُبّ و بغض آنان سخت
زِ دستِ تهمت و غیبت گدایِ بازارم
هزارتویِ غمم ، آیتی زِ مرثیه ها
ز دست خنجر نامردمی گرفتارم
تمامِ حافظه ام را گرفته است شعله
عزا گرفتـه ی از آتش درافکارم
بیا بیا که تو باشی غمی ندارم مـــن
بدون بودن تو چون پلنگ بیمارم
زمان و جان و دلم دستشان به یک کار است
دعای دیدن روی تو ، من در این کارم
خوشم به اینکه تورا در خیالِ خود دارم
چه خوب می شود آئی اگر به دیدارم