پائیز به یکطرف و آبان سوئی
تبریک تولّد که گلی خوشبوئی
با بودنتان خانه ی دل نورانیست
اوجی ز مراتب شرف ، نیکوئی
امّید که باشی و بتابی صد سال
در معرفت و بزرگیت الگوئی
افسانه ی قدرت و درایت باهم
محکم تر از هر برجی و هر باروئی
در کُنه دلم عشق شما تثبیت است
تقدیم کنم از آن همه یک موئی
امّید که حاجتم روا گشته عزیز
تا کرده خدا با هدفت همسوئی .
خون و خونریزی مرام ظالمان
هرکجا جنگ است نام ظالمان
اکثر خاخام ها در منجلاب
برف زشتی ها و بام ظالمان
کارشان سلّاخی و کودک کشی
مرگ و بیماری پیام ظالمان
صهیونیست هستند دین ابزارشان
هر ترور مفهوم دام ظالمان
راه حل تنها عدالت هست و نیست
همرهی با هر کلام ظالمان
باید انسانهای عالم با خرد ،
کرده باهم تلخ کام ظالمان .
داده ای صحّت برایم در بدن
داده ای گنج قناعت را به من
هرچه گویم داده ای ،لطفت عمیم
کرده ای پیراهن عزّت به تن
حفظ کردی از بدیهای زمان
وارهانیدی مرا از خویشتن
کرده ای آزادگی بر من کفن
منتظر میمانم ای سلطان عشق
با تو بودن اوج خوشبختی بمن
هرچه زیبائی شما دادی چه خوب
خانواده سبز و زیبا چون چمن
هرچه گویم از شما کم گفته ام
اوج آن یاری نمودن در محن
هرچه دادی آرزوی هر کسی
خالقا عشق من هستی ذوالمنن .
عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود
قدرتی تا که برایش بکند مست نبود
عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم
دشمن از تفرقه ها یکدل و یکدست نبود
عقل اگر بود نبودیم همه دشمن هم
دشمن از خامی ما غرّه و بدمست نبود
عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید
ارتجاع حاکم میدان و خرد پست نبود
عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی
و بغرقش هنر و بی هنر همدست نبود
عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت
جراتی تا که به ماها بزند دست نبود
بازهم شکر خدا جای تشکّر باقیست
وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود .
https://t.me/ahmadyazdanypoem
جهان درگیر افکار شیاطین و بلایا شد
زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد
زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی
بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد
جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل
بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد
همه از ظلم ابنا بشر مغروق و سر در گم
به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد
اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی
ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد
نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن
زمان مبهوت افکار پریشان از زوایا شد
جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن
زمین آماده ی تغییر وضعی بی مهابا شد .
تو ای شاعر که گفتی خوب و زیبا
از احوال خراب و وضع دنیا
اگر یاد تو باشد گفته بودی
برو از درب پشتی خان والا
ولی ماند و نکرد حرف تو را گوش
گرفتار بلا پشت بلایا
تفنگ حاکم و زندان گشته است پر
کند چوپان فلک بزغاله ها را
بیا یکبار دیگر شعر تر را
مسلسل کن نشانه ارتجاع را
نمی بینی که اوضاعش خراب است
دگر گم کرده سوراخ دعا را .
پائیز به باغ ما زد اکنون
از رنجش مردمان دلم خون
هستم چو گلی که مانده یک شب
در سردی دی ز خانه بیرون
زردم و نِزار و خسته جانم
بر درد فراق گشته کانون
غم آمده جای شادمانی
شادابی باغ گشته مدفون
گوشم به سروش آسمان است
تا روز وقوع بوده محزون
تردید ندارم اینکه آخر
خیر است که میزند شبیخون
پیچیده بساط شرّ و زشتی
اوضاع زمان شود دگرگون .
برای آدمیان مرگ کشت جان باشد
سفر بگور چو رفتن به آسمان باشد
برای یک سفر افسوس و آه بیهوده است
زمان مرگ سرآغاز بودشان باشد
سفر وسیله هدف مقصداست یک رویش
برای دانه چرا کشتگه زیان باشد؟
کدام دانه به گِل رفت و شد تَهِ قصّه؟
چرا به آدمی اینگونه بد گمان باشد؟
نظر بگور بشر با خِرَد و عبرت کن
ببر تو آیه ی قرآن که عشقشان باشد
کدام دَلو به چاه رفت و خالی آمده باز؟
به قعر چاه سیاه یوسفی نهان باشد
تو رفتنش منگر ، آمدن ببین انسان
غروب شمس طلوع مه جهان باشد
سکوت گور بشر درس عبرت آموزیست
گرای راه نهانی به کهکشان باشد .
.
ز دست عدّه ای درگیر شهرت
گرفتار خیانت گشته ملّت
خدایا نسل آنها را برانداز
و یا با لطف خود فرما هدایت
تلاش و سعیشان القاء ظلم است
و شانتاژ کرده مردم را بشدّت
وجود و راهشان نوکرمآبی
شده آلوده ی هرگونه نکبت
نمک خوردن ، نمکدان را شکستن
بود استیل قوم بی کفایت
شده بازیچه ی دست جواسیس
نمک پاشیده بر زخم از رذالت
ز بسکه مهربانی دیده آنها
طلبکاری شده مانند عادت
چنان دزدان پر زور زمانند
که صاحبخانه را رانده به قدرت
رفته ای خوشروبجایت مانده اشک وزاری است
بر لب مازندران تسلیّت و دلداری است
گرچه بر ایرانیان سخت است اوضاع زمان
سخت تر مرگ صدای ملهم از بیداری است
باور مرگ صدا ناباوری ، سنگین و تلخ
تلخ تر در خلوت از مرگ تو گریه زاری است
با که باید گفت از درد سکوت نغمه ات ؟
روزگار نامناسب دشمن غدّاری است
مزرعه ، دریا و جنگل دارد از تو یادگار
صوت داوودی که تا عرش الهی جاری است
تربیت کردی تو فرزندان بسیاری چو خود
هرکدامین روشنی بخش شب بیداری است
باقی است آواز تو تا زندگانی باقی است
صوت خوش گویای اوج خصلت عیّاری است
یاد و نامت ماندنی ، افسانه هایت خواندنی
باغبانی بوده ای که لذّتش گلکاری است .
#احمد_یزدانی