ای که داری به صنعتی دستی
و ایمر را به خانه ام بستی
خانه ام سرد و حال من ناجور
تو کجائی کدام طرف هستی؟
پشت سر را نگاه کنی خوب است
حالی از ما چرا نمی پرسی؟
هرچه گفتی بمن همان کردم
دیده تنها پکیج و بدمستی
مثلاً تو مهندس مائی
از چه یادم نداده ای درسی
که بخوانم و با مهارت خود
بکشم بر پکیج خود دستی
بعد از این من نمیشوم نزدیک
به پکیجی که بدتر از خرسی
می کنم چاره ای تماشائی
می گزارم به خانه ام کرسی .
#کوتوال_خندان
بانوی هنرمند توانا ، زیبا
ای چشمه ی پاکیزه بسوی دریا
امّید که تا همیشه جاری باشی
تبریک تولّد به شما یک دنیا .
زندگی مزرعه ای بوده که دارد هر تن
هرچه را کِشته در آن میشود او را خرمن
بسکه شیرین و تماشائی و زیبا باشد
همگی طالب آن بوده ، زرنگ و کودن
هرکسی کرده تفکّر به بیقین میبیند
جز بدو خوب نماند به جهان از هر تن
قاضی زندگی مردم دیگر بی شک
جز پشیمانی و حسرت نبرد از گلشن
روشنائی ز وجودی که بتابد پیداست
تیره بودن که هنر نیست به آن نازیدن
عاقل هستی و برای تو اشارت کافیست
جز عملکرد تو حاصل ندهد جان حتماً
آنچه را شرط وفا بود بیانش کردم
میتوانی نپذیری و نخوانی از من .
گفته ام روز دیگر آمده است
خوش خیالی ما سر آمده است
خیر و خوبی نشانه اش پیداست
وقت اوضاع بهتر آمده است
روبرو باغ سبز امّید است
فصل شادی و باور آمده است
داده است میوه را امید و تلاش
حاصلی مثل نوبر آمده است
پاسخ آمد که اشتباه کردی
از قضا روی بدتر آمده است
کِی کسی دیده است که از بیداد
صلح و عشق و صفا بر آمده است
دشمن هرگز نمی کند یاری ،
با لباسی دگر درآمده است .
از (آخرین وسوسه های مسیح)
نیکوس کازانتزاکیس
.
قصّه ی دریا و ماهیهای آن
حکمتی در سینه اش دارد نهان
ماهی اش می گوید ای پروردگار
من نگردم در دل توری شکار
کور کن چشمان صیّاد مرا
تا نگردم صید خشمی در خفا
آنطرف صیّاد با دست دعا ،
میرود هرشب سحر نزد خدا
ای خداوند بزرگ و مهربان
صید من کن ماهی ای روزی رسان
زن و فرزندان من در انتظار
تو بده با لطف خود برکت به کار
کورکن ماهی نبیند تور را
تا شود صیدم نموده من صفا
خالق عالم به تدبیری نهان
میکند کاری که حیران مردمان
گهگداری ماهی و گه تور کور
تا بچرخد چرخ عالم در امور.
#احمد_یزدانی
@ahmadyazdany
گفته از خوبیش به من دائم
خوانده خود را بزرگ و مردمدار
من برایش ز فرط یکرنگی ،
بوده ام چون برادری غمخوار
هرکجا مشکلی برایش بود
من رسیده و کردمش تیمار
او رفیق زبانی من بود
من ولی خوانده جانیش، یک یار
تا که در گردش زمان آگاه
گشته از زشتی منش ، کردار
روبرو گفته اش محبّت بود
پشت سر میگزیده ام چون مار
تا که کم کم خصائصش رو شد
کرده کاری که دشمنان را عار
تا سرانجام دیده لرزیدم
سرقت از دوست کرده از انبار
عاقبت بندی کمندش شد
غرق زشتی و حیله چون کفتار
هرچه بد کرد با چو من برگشت
سوی او تا نموده او را خوار .
عدّه ای گنج و عدّه ای مارند
عدّه ای خنده عدّه ای زارند
چون نظر کرده با خردمندی
مرده گان زنده بوده بیدارند .
رودسر ، ماهی و چای است و برنج و باران
رودها ، ساحل و خوشحالی ماهیگیران
نان خورش سیر و پیاز است در آن عیبی نیست
زیر بار ستم هرگز تو نبینی گیلان.
هستم سراسر معصیت
دارم ز لطفت حیثت
دست من و دامان تو
باشد امیدم بخششت
تنها توئی من را امید
جز تو ندارد دیده دید
هستم اگر ابر بهار
دارم ز مهر تو نوید
در آمدن آماده ام
من عاشقت ، دلداده ام
چشم طلب بر سوی تو
از لطف تو آزاده ام
تنها تو هستی قبله ام
ایمان بخود کن پلّه ام
راه سعادت ده نشان
از دست خود من ذلّه ام
می بخشی هر توّاب را
یاری کنی بیتاب را
از رحمتت بر من ببار
بر چشم من ده خواب را
بر شانه ها بار ریا
بر خال لب ها مبتلا
تنها به تو دارم نظر
ای خالق من ای خدا .
خلقت انسان شود بنیان تاوانی دگر
بوده تاوان خلق انسان بهر بنیانی دگر
گشته فرزندان هرکس امتداد خلقتش
این سخن افزوده انسانها به حیرانی دگر
راز بسیاری برای کهکشان خلقت است
هرکسی باشد زبانی بهر عصیانی دگر
عدّه ای لاجرعه نوشیدند ودلخوش گشته چون
بیمشان باشد نباشد وقت بارانی دگر
هرکسی تاوان نیکی یا بدی از ریشه اش
کرده ها گردد بهانه بهر طفلانی دگر
گفته شد از کرده های دیگران دیگر چرا؟
بوده همخون های هم جانی ز جانانی دگر
نکته های آفرینش خارج از فهم بشر
آدمی با کوچکی گردد بزرگانی دگر.