دادم به زن وبچّه ی خود وعده فراوان
گفتم سخن از زندگی راحت و آسان
گفتم همگی منتظر معجزه باشید
حل میشود هر مسئله با قدرت ایمان
زیرا که شده وعده ی دلشادی و خوبی
از سوی کسانی همه از قلّه نشینان
از شادی و آسایششان گفته سخن ها
من دادِ سخن داده بعنوان پدرجان
اکنون شده ام پیرو نشد وعده محقّق
پاسخ نتوانم بدهم من به جوانان
گردیده طلبکار و بدهکار و خرابم
درمانده شدم از سخن سرد عزیزان
ماندم به درون گِل نادانی خود من
تقصیر من است عجز وکیلان و وزیران؟
آنان که مرا قبله ی جان بوده همیشه
با بی عملی کرده غنی را چو فقیران؟
از دست گناهی که نکردم شده محکوم
چوپان شده گرگی که ندارد غم دوران
شرمنده ام از هموطنان از همه اقوام ،
از بس که دفاع کرده ام از وازَد میدان.
نقّاش تو ، من شاعر
نقش از تو و از من دل
عاشق ز خدا خواهم
مهرش شَوَدَم شامل
با لطف نگاه خود
دورم کند از مُهمِل
شعری بسرایم تا
باشد به عمل عامل
از حال وطن گفته
با حوصله و کامل
تا مانده به دوران ها
از خرمن ما حاصل
از این جهت اکنون من
دنباله کنم خوشدل
شعری که در آن باشد
احوال وطن مجمل.
در مرامی که عبادت کشتن و خودسوزی است
غارت و قتل هم یقیناً معنیش دلسوزی است
واژه ها درمانده هستند از بیان ماوَقَع
غربت انسانیت آگاهی جانسوزی است.
تو هادی چوپانی
از نسل دلیرانی
آزاده ای از ایران
آوازه دورانی
یک صخره بی همتا
چون گنج سلیمانی
شاهکار خداوندی
عشق همه ایرانی
بر بام جهان هستی
الگوی جوانانی
یک گرگ خطرناکی
از شیرشکارانی
جنگیده ای از جانت
مفهوم برلیانی
با هموطنان یگرنگ
افسانه دورانی
در کشور خود راحت
بر میهن خود جانی
غرّنده و شیراوژن
توفنده چو طوفانی
بر مدّعیان خود
شوریده و طغیانی
بی غلّ و غَشی ، چشمه
شیرازی خندانی
الماس تراشیده
روشن و درخشانی
دنیا شده تسلیمت
رند همه دورانی
خاک وطنت سرمه
بر روی دو چشمانی.
وقتی توئی همراهم
بیراهه شود راهم
با عشق تو خوشحالم
خشکیده شود آهم
من زائر آغوشت
چون بنده درگاهم
دلبسته بتو یک عمر
خوشحال که تو شاهم
دریاب مرا ای عشق
با بودن تو ماهم
وقتی تو نباشی من
راهی بسوی چاهم
آوازه توئی ای عشق
از قدرتت آگاهم .
همیشه عاشق و در پای کارم
غلام عشقم و او هست یارم
تمام راهها را ره سپردم
شدم صدبار زنده با مردم
همه آتش و آب و خاک هستم
به یک فرمان به امر باد هستم
که تا دامن بسوزم از صبوری
نبینم بار دیگر روی دوری .
kootevall.blog.ir
آسمان سینه درید و شده ابرش گریان
شاعران گفته به اشعار سخن از باران
بیستون کنده شد از عشق ولی صد افسوس
کاخ شیرین شد و فرهاد در آن جاویدان.
بوده شیرین فدائی فرهاد
عشق و غم ها دو گوهر همزاد
بیستون یک بهانه تا دنیا ،
نبرد عشق و عاشقی از یاد.
داده تاوان عشق خود رامین
ویس او عاشقانه ای غمگین
درد و داغ رسیدن آن ها ،
کرده غمهای عاشقی شیرین .
ترک شود چون هوی رُخ بنماید خدا
پر زدن از خاک تا قلعه ی افسانه ها
صخره رود زیر پا تکیه به تخت جهان
خار شود دسته گل کاخ نشین از وفا
داده به دنیا پیام ، درس محبّت و عشق
قصّه ی اوّل شروع ، درس وفا ابتدا ،