چشم خود را که میگشائی تو
قفل عالم گشاده میگردد
شادی و عشق میزند لبخند
کارِ مشکل چه ساده میگردد
همه ی جان من شود آزاد
میشوم مردِ ساحرِ خوشبخت
با نگاهِ تو بال پروازم
بار دیگر اعاده میگردد
احمدیزدانی
پیک مرگ آمد سراغ یار ، می باید گریست
در وداع با دیده ی خونبار می باید گریست
مرگ گل پیغام بر شمع است و بر پروانه ها
در غم ترک گل و گلزار می باید گریست
رفت گل در خاطرات و بوی آن همراه باد
عاشقان حیران در این بازار می باید گریست
قدر یکدیگر نمیدانیم ،در وقت وداع
ناگهان چشمان شود بیدار ؛ می باید گریست
احمدیزدانی
رفت همراه نسیم قاصدک تنهائی
خوش خبر بود ،پراز بارقه ی زیبائی
همه ی درد وجودش نرسیدن ،ماندن
نگرانی بزرگش غم بی فردائی
احمدیزدانی
قطره ای چون که آب دریا دید
سرد شد از حسد ،بخود لرزید
گفت ، دریا ببین مرا اینجا ،
راحتم ، غرقِ نعمت دنیا
ظاهرم را نبین که هستم کم
باطناَ من قویّم و محکم
من چنینم ، چنان کنم آخر
چون اراده کنم شَوَم لشکر
خنده رو ، شادمان ، قوی دریا
گفت ای قطره ، دل بده با ما
روبسویم بکن ، بیا با من
همرهی کن که تا شَویم یک تن
با من از خود بگو و از وحدت
با حسد جنگ کن تو با قدرت
با حسد کارها شود مشکل
از حسادت نیاید هیچ حاصل
قطره نشنید پندِ دریا را
از حسد سوخت ، شد بخار آنجا
قطره های یکی شده ، دریا
شده راحت از آنهمه من ها
حال ای آدم حسود ، اینجا
بتو دارم پیام من ، دریا
دست بردار از حسادت خود
تا ببینی در آن سعادت خود
ورنه رنجِ حسد کُنَد نابود
همه ی هستی تو ، بودو نبود
گفتم حرفم ،شنیده ای ، بدرود
رنج و بدبختی است سهم حسود.
احمدیزدانی
چون شعله ای که بیفتد به جان باغ
آتش کشید همه ی آشیان من
هرجا که پانهاده و آرام بوده ام
آمد و تیره نمود آسمان من
کردم یقین که چو اهریمن من است
مأمور بی ثباتی روح و روان من
من در جهاد دائمیم با هوای او
مثل خوره شده در جسم و جان من
محکوم هستم و او مثل قاضی است
تیر نگاه وی و آهوان من
من در جهاد اکبرو او دشمن من است
این است قصّه ی من با زبان من.
احمد یزدانی